امروز از دانشگاه جواب اومد که تو رو انتخاب نکردیم.
خیلی ناراحت نشدم اما نا امید کننده ست : حالا هیچ هدفی در شش ماه و یک سال آینده ندارم.
شش ماه باید از دو بچه ی کوچک و دو میانسال نگهداری کنم...منظورم از نگهداری ، وقت گذاشتن و رعایت ه حال کردن و سعی در خوشحال و سرگرم نگه داشتن ودر عین حال، نداشتن ه حریم خصوصی ست!
در ضمن نگرانی مالی هم به دلیل حقوق ناچیز ه دوره ی بارداری و هزینه های بچه ی جدید و مهمان داری، باعث می شه نتونم از این دوره ی در خانه ماندن لذت ببرم.
خلاصه که شروع دانشگاه در پاییز به امید کار پیدا کردن ه بعدش با یک حقوق ه خوب، نور امیدی بود که ایمیل ه امروز بعد از ظهر، خاموشش کرد.
آیا من در سن سی و پنج سالگی همچنان مثل قبل خوش شانس خواهم بود؟ یعنی به جای دانشگاه فرصت بهتری در انتظارمه؟ یعنی بگم حتما حکمتی توش بوده؟
امیدوارم.... زمان مشخص می کنه....
امروز بعد از دعوای کوچکی که با همسرمداشتم، یاد تصمیم های اشتباه زندگیم افتادم و بی اختیار اشکم سرازیر شد.
به هر مرحله و تصمیمی که فکر کردم به نظرم اشتباه اومد، هرچی گشتم و عقب تر رفتم ، به لیست اشتباهات و افسوس ها اضافه شد. خیلی ها شون حتی تصمیم من نبودند، گزینه ای بود که جلوی روم قرار داده بودند و منم انتخابش کرده بودم. بچه دار شدن تنها تصمیم درست زندگیم به نظرم اومد اما حتی اون هم به تمامی تصمیم من ه تنها نبود...
در عجبم که چطور یه آدم می دونه در نظره دوستان و اطرافیان خوب و موفق باشه اما در درون خودش، اشتباه ترین موجود ه روی زمین ؟
حالا چه کنم؟ هیچ راه جبرانی نیست، هیچ کدوم برگشت پذیر نیست. سی و چهار سالمه، لاقل بیست سالش رو اشتباه زندگی کردم. بعد از این چی می شه؟ این کوه افسوس ها تا کجا بالا می ره، چقدر بلند می شه؟
در قبال بچه هام مسوولم، بیست سال بعد وقتی بفهمند مادرشون روی انبوهی از افسوس ها و اشتباهات نشسته، اونوقت چه کنم؟ نگاهشون رو چه جور تاب بیارم؟
نمی دونم....
امشب مهمونی بودیم و حدود ساعت ۱۰ برگشتیم. دخترم خیلی خوابش میومد، همونجا شیرش رو خورد و راه افتادیم. فکر کردم چون خوابش میاد اگر دور بزنیم می خوابه اما نیم ساعت چرخیدیم و نخوابید(یادم رفته بود که چند وقته شبا دیگه تو ماشین خوابش نمی بره، هرچقدرم خسته باشه). الان خونه ایم، تو تختش داره قلط می زنه که خوابش ببره. هیچ مقاومتی هم نکرد، به شیره دیگه هم خورد و خودش چرخید به پهلو که بخوابه.
پشیمونی:
ببخش منو دخترم، که نیم ساعت الکی چرخوندمت. نیم ساعت منتظر شدی که به تخت خوابت برسی. قول نمی دم دیگه از این اشتباهات نکنم ، من بازم اشتباه می کنم و تو اذیت می شی...اما سعی خودمو می کنم که تصمیم درست رو بگیرم.
لحظه ی درک:
همش مادرمو متهم می کردم، چندین سال، گاهی هم پدرم رو، به اشتباهاتشون، به کارهایی که نکردن، الان خودم تو اون موقعیتها هستم، درکشون می کنم...چقدر ناعادلانه قضاوت شون کردم، چقدر یک جانبه...
اما تو یک چیز متفاوتیم، عذر خواهی. من حاضرم اگر اشتباه کردم از بچه م عذر خواهی کنم. کاری که تو نسل و فرهنگ پدرمادرا ی ما مرسوم نبود و نمی کردن.
شب سوم هم داره با موفقیت می گذره.
دارم دخترم رو عادت می دم که شب تو تخت خودش بخوابه. خیلی طول می کشه اما امیدم به اینه که بعد از چند هفته عادت کنه.
لازمه این کارو بکنم که وقتی بچه دوم دنیا اومد کمی کارم آسون تر باشه.
دارم برای فوق لیسانس ثبت نام می کنم، اگر قبول بشم پاییزه سال دیگه شروع ترمه. اون موقع بچه ی دوم سه ماهشه! الان نمی خوام فکر کنم که چی می شه، فقط خیلی هیجان دارم مکهبالاخره بعده هفت سال تصمیم گرفتم رشته ی خودم رو ادامه بدم و امیدوارم بعدش یه کاری که در شأن خودمه پیدا کنم، خسته شدم از این کارهای حداقل حقوقی...لیاقتم بیشتر از این حرفاست . امیدوارم با دو بچه از پسش بر بیام.
باردارم، بچه ی دوم.
خانواده ی چهار نفری می شیم.
خوشحالم ولی نگران هم هستم که آیا از پسش بر میام؟
خیلی خوشحالم :)
سرده، تو دفتر زیر کولر نشسته م. یه بولیز آستین بلند و جلیقه روش پویده م.شال پشمی دورم.
دلم می خواد دخترم کنارم بود، نه، بغلم بود .لبهام رومی زاشتم رو شقیقه ش که گرم و مطبوعه و می بوسیدم و می بوسیدم.
فشارم پایینه، شاید نزدیک پریوده و بدنم قاطی کرده.
هر چند وقت یه بار تو اینترنت اسم سل..ن و آ..ز رو سرچ می کنم به هوای پیدا کردن ه وبلاگشان. به نتیجه ای نمی رسم. این دو نفر قطعا می نویسند، باید بنویسند، یکیشون نویسنده ی خوبی بود. اما گشتنهایم نتیجه ای نمی دن.
وبلاگ تریتی و مه و ست رو هم سر می زنم. آلوچه خانم هنوز گاهی می نویسه.
بزار حالا که سرم همش تو موبایله، کاره مفیدی بکنم، به جای فیسبوک،چیزی بخونم، چیزی بدونم. کمی هم بنویسم!
الان داشتم ویدئوهای چند ماه پیش دخترم رو نگاه می کردم. دلم گرفت.
کاش مجبور نبودم برم سره کار، حداقل تمام وقت نمی رفتم.
هر ساعت بودن باهاش برام ارزشمنده، کیف می کنم وقتی می شینم و نگاهش می کنم، نیم ساعت همینجور نگاش می کنم.
اما حالا که می رم سره کار ،وقت کمتری برای تماشایش دارم. هیچوقت فکر نمی کردم اینجوری شیفته و وابسته ی کسی یا چیزی بشم! واقعا دوست داشتنیه.
هر روز صبح که از خواب بلندش می کنم تا به خونه ی مامانم ببرمش، انگار قلبم رو دارن رو آسفالت خیابان می کشن، انقدر که ناز خوابیده و انقدر که بیدار کردنش قلب و وجدان آدم رو به گ.. می ده!
بعد مدتها برگشتم.
نیاز به نوشتن دارم. این روزها فرصت شخصی زیادی ندارم. کار و بچه و خانه و خواب.
شاید بد نباشد برای چند دقیقه بودن ه با خودم بیام اینجا.
فردا با گروه بچه های کلاس موسیقی داریم میریم یه شهری که سه ساعت از تورونتو فاصله داره.
امشب هم با هم بودیم و بساط ساز و آواز به راه.
اوقات خوشی بود. نمی دونم چون تازه دوست شدیم برای هم جذابیت داریم یا واقعا با هم جور هستیم؟ به هر حال این دو سه دور همی که خیلی خوب برگزار شده.
فردا که برای سه روز دارم می رم از بابت تنها گذاشتن مامانم و سپهر نگرانم. سه روز پشت سر هم تعطیله. یه ماه پیش که دعوتشون رو قبول کردم به اینجاش فکر نکرده بودم. به هر حال وجدانم آسوده نیست...
دوباره باید از کارم استعفا بدم. دوباره مصیبت مطرح کردن این موضوع با رئیسم خواب رو ازم گرفته. آشنا هم هستند و این کار رو دو چندان سخت کرده. هرچند که به پولش احتیاج دارم اما باید یه مدت رو فقط به کار پیدا کردن اختصاص بدم. داره دیر می شه. شش ماهه که فارغ التحصیل شدم و هنوز هیچ استفاده ای از مدرکم ( که به خاطرش دارم هر ماه قسط وام دانشجویی رو پرداخت می کنم) نکردم.
بهار رو کم می بینم. دو سه تا کار مهم عقب افتاده دارم که باید انجام بدم. دلم برای بابام یه ذره شده.
زیر و رو و دور و بر پاتختی ۵-۶ جلد کتابه نصفه خونده شده افتادن، ۱۰-۱۲ جلد اصلا خونده نشده هم تو کمد.
این سریال دیدن های هر شبه از کار و زندگی انداخته مون. باید بریم تو ترک!!!
راستی سیسکو هم برگشته. یعنی خیلی وقت بود که همش بود اما تازه چند روز پیش کشف کردم که اینی که اینجاست سیسکو ه که برگشته. خوبه. گاهی گپ و گفتی با هم داریم. از اضطرابم کم می شه وقتی بام حرف می زنه. انگلیسی و فارسی قاطی!
فاصله م روز به روز با مامانم بیشتر می شه.
این روزها وقتی می رم خونه ش به جای اینکه روی مبل روبروش بشینم, می رم می شینم کنارش
گاهی دستی به شونش می زنم که مطمئن بشم هست!
وفتهایی که داره تلوزیون نگاه می کنه و حواسش نیست بهش نگاه می کنم
اما نمی بینمش.
صحبتهای تلفنی مون پر از سکوت های گاه به گاهه. پر از حرفهایی که می خوایم به هم بزنیم اما خودداری می کنیم و نمی گیم.
خیلی از هم دوریم
در دو جهت مخالف حرکت می کنیم
من رو به آینده می رم و اون عقب عقب رو به گذشته.
می دونم آرزوشه برگرده به لحظات هرچند کوتاه, هرچند کم, اما خوشی که داشته. آرزوشه که برگرده به اون لحظه که گفته آره یا گفته نه یا هیچی نگفته و سکوت کرده تا بتونه عوضشون کنه. آرزو داره بتونه خیلی چیزها یا کس ها رو پاک کنه.
مادرم تو گذشته گیر افتاده. وجدان ایراد گیر و سرزنش گرش مدتیه گیر داده به خودش و ول کن هم نیست. خودش رو می خوره سرزنش می کنه تحقیر می کنه ... داره فرو می ره تو زمین. داره تو عمق زمین فرو می ره و همینطور دورتر و دورتر و دورتر می شه.
دستم رو دراز می کنم نمی گیره. می ترسه من رو هم با خودش بکشه. اما نمی دونه که من به هر حال باهاشم.
صبح بیدار می شم به اون فکر می کنم. مهمونی می رم به اون فکر می کنم. می خندم به اون فکر می کنم. حتی ... به اون فکر می کنم.
گاهی می گم کاش منم مثل برادرهام یه گندی به زندگیم زده بودم. لاقل تو یه دسته بودیم. با هم یه دست بودیم.
لاقل انقدر خوشبختیم سرشار از گناه نبود...