-
آیا حکمتی درش هست؟
جمعه 18 فروردینماه سال 1396 08:17
امروز از دانشگاه جواب اومد که تو رو انتخاب نکردیم. خیلی ناراحت نشدم اما نا امید کننده ست : حالا هیچ هدفی در شش ماه و یک سال آینده ندارم. شش ماه باید از دو بچه ی کوچک و دو میانسال نگهداری کنم...منظورم از نگهداری ، وقت گذاشتن و رعایت ه حال کردن و سعی در خوشحال و سرگرم نگه داشتن ودر عین حال، نداشتن ه حریم خصوصی ست! در...
-
کوه پشیمانی ها
جمعه 20 اسفندماه سال 1395 08:19
امروز بعد از دعوای کوچکی که با همسرمداشتم، یاد تصمیم های اشتباه زندگیم افتادم و بی اختیار اشکم سرازیر شد. به هر مرحله و تصمیمی که فکر کردم به نظرم اشتباه اومد، هرچی گشتم و عقب تر رفتم ، به لیست اشتباهات و افسوس ها اضافه شد. خیلی ها شون حتی تصمیم من نبودند، گزینه ای بود که جلوی روم قرار داده بودند و منم انتخابش کرده...
-
اشتباهات
یکشنبه 26 دیماه سال 1395 07:30
امشب مهمونی بودیم و حدود ساعت ۱۰ برگشتیم. دخترم خیلی خوابش میومد، همونجا شیرش رو خورد و راه افتادیم. فکر کردم چون خوابش میاد اگر دور بزنیم می خوابه اما نیم ساعت چرخیدیم و نخوابید(یادم رفته بود که چند وقته شبا دیگه تو ماشین خوابش نمی بره، هرچقدرم خسته باشه). الان خونه ایم، تو تختش داره قلط می زنه که خوابش ببره. هیچ...
-
تغییر
سهشنبه 21 دیماه سال 1395 07:05
شب سوم هم داره با موفقیت می گذره. دارم دخترم رو عادت می دم که شب تو تخت خودش بخوابه. خیلی طول می کشه اما امیدم به اینه که بعد از چند هفته عادت کنه. لازمه این کارو بکنم که وقتی بچه دوم دنیا اومد کمی کارم آسون تر باشه. دارم برای فوق لیسانس ثبت نام می کنم، اگر قبول بشم پاییزه سال دیگه شروع ترمه. اون موقع بچه ی دوم سه...
-
دو تا هستم
جمعه 7 آبانماه سال 1395 20:27
باردارم، بچه ی دوم. خانواده ی چهار نفری می شیم. خوشحالم ولی نگران هم هستم که آیا از پسش بر میام؟ خیلی خوشحالم :)
-
جمعه ی امروز
جمعه 12 شهریورماه سال 1395 22:28
سرده، تو دفتر زیر کولر نشسته م. یه بولیز آستین بلند و جلیقه روش پویده م.شال پشمی دورم. دلم می خواد دخترم کنارم بود، نه، بغلم بود .لبهام رومی زاشتم رو شقیقه ش که گرم و مطبوعه و می بوسیدم و می بوسیدم. فشارم پایینه، شاید نزدیک پریوده و بدنم قاطی کرده. هر چند وقت یه بار تو اینترنت اسم سل..ن و آ..ز رو سرچ می کنم به هوای...
-
بمونم
پنجشنبه 11 شهریورماه سال 1395 07:44
الان داشتم ویدئوهای چند ماه پیش دخترم رو نگاه می کردم. دلم گرفت. کاش مجبور نبودم برم سره کار، حداقل تمام وقت نمی رفتم. هر ساعت بودن باهاش برام ارزشمنده، کیف می کنم وقتی می شینم و نگاهش می کنم، نیم ساعت همینجور نگاش می کنم. اما حالا که می رم سره کار ،وقت کمتری برای تماشایش دارم. هیچوقت فکر نمی کردم اینجوری شیفته و...
-
بازگشت
چهارشنبه 3 شهریورماه سال 1395 07:15
بعد مدتها برگشتم. نیاز به نوشتن دارم. این روزها فرصت شخصی زیادی ندارم. کار و بچه و خانه و خواب. شاید بد نباشد برای چند دقیقه بودن ه با خودم بیام اینجا.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 بهمنماه سال 1392 09:09
فردا با گروه بچه های کلاس موسیقی داریم میریم یه شهری که سه ساعت از تورونتو فاصله داره. امشب هم با هم بودیم و بساط ساز و آواز به راه. اوقات خوشی بود. نمی دونم چون تازه دوست شدیم برای هم جذابیت داریم یا واقعا با هم جور هستیم؟ به هر حال این دو سه دور همی که خیلی خوب برگزار شده. فردا که برای سه روز دارم می رم از بابت تنها...
-
می نویسم و می گذرم
یکشنبه 29 دیماه سال 1392 20:00
فاصله م روز به روز با مامانم بیشتر می شه. این روزها وقتی می رم خونه ش به جای اینکه روی مبل روبروش بشینم, می رم می شینم کنارش گاهی دستی به شونش می زنم که مطمئن بشم هست! وفتهایی که داره تلوزیون نگاه می کنه و حواسش نیست بهش نگاه می کنم اما نمی بینمش. صحبتهای تلفنی مون پر از سکوت های گاه به گاهه. پر از حرفهایی که می خوایم...
-
خاکستری ای که هم آبی هست هم نیست
دوشنبه 23 دیماه سال 1392 22:27
چقدر دلم برای این حس و حال تنگ شده بود. افسرده هستم. یکشنبه ی سرد و دلگیری رو گذروندم. امروز دوشنبه ست. اول هفته ست اما در واقع نیست... . . . فارسی فکر می کنم انگلیسی حرف می زنم انگلیسی فکر می کنم و فارسی حرف می زنم . . . اکثر روزهای زمستون آسمون سفید مایل به خاکستریه خاکستریه مایل به آبی کمرنگ آبیش هم اون آبی نیست
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1392 21:28
میان این همه آدم و تنها ای
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 31 فروردینماه سال 1392 18:56
یادم باشه اگه بچه دار شدم یادم باشه که یک انسان دیگه رو به دنیا آوردم که وظیفه دارم تا وقتی که بهم احتیاج داره ازش نگهداری کنم. وسایل آسایشش رو فراهم کنم. براش غذا و خوراک تهیه کنم و نیاز های عاطفی ش رو برآورده کنم یادم باشه که اون بنده ی من نیست. عروسک من نیست . ابزار خوشحال کردن من نیست اون هم یک انسانه. فکر داره...
-
There is a wedding and I'm invited
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1392 09:20
ببین از جنون به کجا رسیده م . نشسته م تو رختخواب و با خودم حرف می زنم همه چیز درون ذهنمه . وقتی که بتونم از تله ی ذهنم خلاص بشم می تونم بهتر و منطقی تر فکر کنم.خلاصه در عین ناباوری وقتی که فکر کردم سرم داره از افکار جور واجور منفجر می شه با منحرف کردن فکرم موفق شدم. به چیزهای خوبی که دارم فکر کردم. به خونه ی قشنگم. به...
-
I can do it, I can do it
چهارشنبه 28 فروردینماه سال 1392 19:39
My life is a mess I can't talk so I cry everyday just to release my stress just to be able to stand every body around me just to be able to do what everybody else wants I don't care how this wedding going to be I don't care how am I going to look the stress level is so high that I can't feel anything! Just like...
-
All the good things
پنجشنبه 22 فروردینماه سال 1392 20:23
After one year, I am looking at the wedding card that I have created last year Its not beautiful any more, I don't like it any more. Its out dated, Its old, It belongs to the past...like all the other good things
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 فروردینماه سال 1392 18:24
راستی چرا همیشه تمیز با مرتب میاد می گن فلانی خیلی تمیز و مرتبه خب من تمیزم اما مرتب نیستم! چکار کنم حالا؟
-
چسب
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 00:34
بعضی وقتها وقتی که یکی وارد اتاق می شه وقتی که اون یه نفر خیلی عزیز و قابل احترامه حتی وقتی که خیلی دلت می خواد بلند شی و بغلش کنی یا لاقل باش دست بدی بعد از مدتها که ندیدیش به دلایلی مثل آدامس به صندلیت می چسبی و بلند نمی شی یه قدرتی یه حسی شایدم دو تا دسته که تو رو سر جات نگه می داره و وقتی که طرف اتاق رو ترک کرد...
-
افسردگی مزمن خانواده ی ما که هیچ درمانی ندارد به جز پول
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 04:06
افسردگی خانوادگی ما این بیماری مسری با نگاه منتقل می شود. با یه نگاه از مادر به دختر از برادر به برادر از برادر به خواهر پدر درش غوطه ور است و دارد زندگیش را می کند از فرسنگها فاصله ویروسش را حتی از تلفن می گیری فقط با پول درمان می شود برای خانواده ی ما پول خوشبختی می آورد نقطه سر خط
-
khandeye bache ha
پنجشنبه 28 دیماه سال 1391 17:16
I am here too! My boss called and told me it is Ok not to go to work today! I think I am fired! I miss my Jasper, I miss my dog so much that I see him in my dreams! Do you think I am going to miss my children as much as I miss this dog? I don't think so af ter all those years thinking about having children and wanting...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 دیماه سال 1391 23:07
One of the ways to escape depression is eating Zeresh Polo Ba Morg Mom's version of course! the one I cook just make you more depressed :D
-
سال نو مبارک
پنجشنبه 14 دیماه سال 1391 19:04
اینجا رسمه که هر کسی اول سال برای خودش یه لیست از کارهایی که می خواد تو اون سال انجام بده رو تهیه می کنه و سعی می کنه در طول سال یکی یکی انجامشون بده. من هم یه لیست تهیه کردم. امیدوارم که به بقیه ی لیست های بایگانی شده اضافه نشه! قبل کریسمس هم تو رادیو حرف این بود که سعی کنید این کریسمس کینه ها رو دور بریزید و همدیگه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 دیماه سال 1391 22:16
It was a nice holiday especially because it ended with my best friends' phone call from Iran. It is so comforting when I know where they are and what they are doing and they know where I have been and how was my day. My joy was completed After almost four years, they are still among the most important people in my...
-
Going English
جمعه 1 دیماه سال 1391 23:20
Since this computer does not have Farsi font and... NO.I have to stop explaining myself. this is MY weblog for fuck sake! Winter is here, I'm not so happy about it. I love fall, fall is always happier than winter. I don't know why some people think fall is sad; for me , winter is too serious, and I'm not a serious...
-
doori
شنبه 4 آذرماه سال 1391 02:10
نگرانی استرس نه به خاطر مشکلات بزرگ به خاطر جزیات با اهمیت فراموش کردن شماره تلفن عمو روز تولدش یعنی فاجعه برای منی که هر سال زنگ میزنم وقتی که یادم اومد شب شده بود و فکر میکنم دیگه هرگز نمیتونم بش زنگ بزنم باید یادم بمونه زندگی قشنگه، زندگی ادامه داره این شنونده هم دلش میخواد از در و دیوار حرف بزنه، غیبت کنه،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 آبانماه سال 1391 20:43
روزمرهگی همهٔ وقتم رو گرفته اگر هم یکی دو کلمهای به ذهنم بیاد یا سر کلاسم، یا سر کارم یا در فاصلهٔ بین کلاس و کار! هنوز هم اونقدر به تکنولوژی عادت نکردم که با موبایلم بنویسم این است دلیل تاخیر در آمدن به این خانه عامو و زن عامو هم به زودی میان هر دو طرف (علی و والدین گرامی) بسیار خوشحال و هیجان زده هستن حاله من...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 مهرماه سال 1391 21:00
خونه گرمه دارم یاد می گیرم با هر شادی کوچیکی برقصم و سر و صدا راه بندازم. دیگه منتظر نمی شینم تا یه اتفاق بزرگ بیفته. شاید هیچوقت اتفاق نیفته.باید زمان رو قدر دونست. پاکت حقوق دو هفته م رو می گیرم بالای سرم و مسخره بازی درمیارم میگم درشتهاش مال تو ریزهاش مال من. کمه اما می شمره و می گه خدا رو هم شکر. به خدا اعتقادی...
-
خاله
سهشنبه 28 شهریورماه سال 1391 01:22
گوشی رو بعد از یه بار بوق زدن بر می داره. می گم سلام خاله. می گه سلام الهام جان. (الهام خواهرزاده ی واقعیشه. مثل من الکی نیست...) دلم می گیره و بقیه ی مکالمه اونجور که می خواستم پیش نمی ره... . . . خاله , عمو ... فکر کنم دیگه باید از این بازی دست بردارم و آدمها رو با اسم واقعی خودشون صدا کنم. سخته برام دل کندن از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1391 09:55
خب باید بدونید که خیلی آدم تلفنی ای نیستم. زنگ تلفن هم( مخصوصا تلفن خونه) اکثرا باعث اضطرابم می شه. حالا چرا؟ واقعا نمی دونم! بعدشم از اینکه یکی بی موقع زنگ بزنه مثلا صبح خیلی زود یا نصف شب عصبانی می شم. حالا تصور کنید یه همچین آدمی که مواقع عادی به زور گوشی تلفن رو دست می گیره ,ورداره نصف شب به یه فامیل خیلی دور تو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 مردادماه سال 1391 18:50
دلم می خواد که یه گاو رو بغل کنم یه گاو درسته ی واقعی