-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 مردادماه سال 1391 23:05
آرامش خوبی بر خونه حکمفرماست من و دوستم هر کدوم یه گوشه ی این خونه ی فسقلی پای کامپیوتر هامون نشستیم و به کار خود مشغولیم خونه جارو خورده لباسها در حال شسته شدن هستن و ظرفها شسته ست یعنی اینکه وجدانم فعلا آسوده ست!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 22:48
انقدر دنبال خونه ام که همه ی در و دیوار رو به شکل خونه می بینم شبها هم خوابش رو می بینم میون همه ی خوابهای چرت و پرت و بهت انگیز دیگر
-
خانه
جمعه 2 تیرماه سال 1391 05:32
ماکارونی در حال جوشیدنه. یه قاشق زردچوبه می ریزم توش... خونه پره از کاغذه. مجله های کاریابی , مجله های خونه یابی و غیره وقتی اومدیم تو این خونه سعی می کردم هر روز هر چیزی رو سر جای خودش بگذارم که خونه مرتب بمونه اما الان زیاد بهش اهمیتی نمی دم. تنها چیزی که مهمه اینه که ظرف نشسته بیشتر از یک روز تو ظرف شویی نمونه. . ....
-
رابطه ی بی کاری و افسردگی
پنجشنبه 18 خردادماه سال 1391 05:25
بله من باز برگشتم امروز روز عقد و ازدواج رسمی و شرعی من بود (به قول عاقد که 20 بار این رسمی و شرعی رو تکرار کرد) و من به جرگه ی متاهلین پیوستم! همینطور امروز اولین روز از بی کاری من می باشد و من شدیدا افسرده هستم :( می خواستیم خونه رو عوض کنیم و بریم یه جای بهتر اما الان حتی از پس اجاره ی همینجا هم بر نمیایم خلاصه که...
-
اینترنت ندارویم
دوشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1391 04:22
ما خونه مون اینترنت نداریم :(
-
پروست, حافظ و دیگران
سهشنبه 22 فروردینماه سال 1391 08:20
سلامی نو در سالی نو بر دوستانی قدیمی و نو که هر سال نو تر از سال قبل می شوند بسکه عزیزند سلامی پر از هیجان و دلهره سلام و علیکی عجله ای و هول هولکی سلامی از دوستی که همیشه می خواست همه ی کارهایش را خودش تنهایی بکند به دوستانی که نمی گذاشتند و همیشه تنهایی اش رو پر می کردند و می کنند یک سلام به دوستم که امسال برای...
-
عید میاد و سال قبل رو با خودش می بره به گذشته ها
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 05:38
تقویمم به آخر رسید جزئی از گذشته شد چند سال دیگه از بین یادگاری ها درش میارم و احتمالا مثل همیشه آه حسرت گذشته های خوب از نهادم در میاد عید مبارک سال 1391 مبارک هیچ کارت عیدی به کسی نفرستادم هیچ زنگی تا به حال نزدم اما سره هم زدن سمنو, یاد همه تون بودم. برای همه آرزوهای خوب کردم...آرزوی موندگار بودن خوشی ها این پنج شش...
-
معلم خوب
جمعه 19 اسفندماه سال 1390 04:01
فردا امتحان دارم و می دونم که باید درس بخونم اما اینو بگم و برم. یکی از استادهای کالج پریروز من رو دید و از نامزدی من خبر دار شد. پرسید عروسی کی هست؟ منم گفتم یه جشن کوچیک دو ماه دیگه چون اکثر فامیلهامون ایران هستند. امروز سر کلاس برام کیک آورد و برام جشن گرفت. منو می گی کف پیچ شده بودم!!! یه کارت تبریک بهم داده توش...
-
دو ماهی
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1390 08:04
ماهی دور از دریا, جلوی آینه نشسته است در آینه, یک ماهی دور از دریا نشسته است
-
تقویم ها
پنجشنبه 27 بهمنماه سال 1390 06:31
تو اتاقم نشسته م. سرده. دست و پام یخ کرده. البته نه به خاطر اینکه کاناداست و سرده. نه الان دمای بیرون بیشتر از دمای اتاق منه! واسه همین یه پتو پیچیده م دورم اما اتاق من سرده. بگذریم. باید روی یه پروژه کار کنم که فردا صبح ساعت 8 مهلت تحویلشه اما اص ص ص ص ص لن ح س س س س ش نیست دیشب خوش گذشت. اینجا همه روز مرگ سنت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 بهمنماه سال 1390 19:02
من خوشحال غمگینی هستم. من خوشبختی هستم که دوستان خود را کم آورده است. من مدام میآیم دم دره بخت انتظار میکشم تا بیایند و همراهیم کنند. من ۸۸ سکه میخواهم تا همیشه یادم بماند. من غمگین خوشحالی هستم.
-
خواستگاری میشوییییم
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1390 23:23
میگم فونت فارسی نداشتم رفتم تو بهنویس بنویسم. (پینگلیش نوشتم تو بهنویس آای عشق آای عشق آآی عشق...) دیروز آمو و زن آمو زنگ زدن با والدین اینجانب صحبت کردند :د آقا من بعدش یه سر دردی گرفته بودم که نگو، جنبه این چیزا رو ندارم کلا بعدش زن آمو بم گفتن عروس گلم هرچی دلت میخات بگو علی برات بخره! منم گفتم چشم مادر شوهر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1390 04:08
کند و کاو در گذشته اشتباه بود کنجکاوی بود نباید خبر داشت باید گذشت و به پیش رفت
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1390 06:47
وقت خوبی نبود. سه ماهه... سه ماهه که این لامصب اینجاست اما هیچوقت نرفتی سراغش. وقت خوبی نبود. حالا باید می رفتی؟ حالا که همه چی به سرانجام رسیده؟ وقت خوبی نبود برای ول گشتن تو گوگل و پیدا کردن چیزهایی که نباید پیدا می کردی. وقت خوبی نبود که بشینی و به فلسفه ی زندگی خودت و دیگران فکر کنی. اما حالا که رفتی، حالا که گشتی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 22 دیماه سال 1390 05:54
من هنوز همون دیووانه ای هستم که بودم. خُلینه وار به زندگی ادامه می دهم. . . . یک سگ در زندگی ما وارد شده. اسمش هست جاسبر یا جاسپر. به اسم سگ سپهر گرفتیمش اما الان سگ همه هست به جز سپهر! منه تنبل رو 7 صبح بیدار می کنه تا ببرمش گردش! شب ها هم بعد شامش می برمش گردش یا بهتر بگم اون منو می بره گردش! سگ سفید و پشمالوییه و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 دیماه سال 1390 22:49
تازگی ها که پای کامپیوتر می شینم٬ بعد از ایمیل چک کردن و گشت و گذار های روزانه تو گوگل سرچ می کنم: wedding dress with long sleeves اما خجالت می کشم و صفحه رو زود می بندم.
-
دختر دایی٬ گم شده
پنجشنبه 15 دیماه سال 1390 22:08
نمی دونم. هیچ کدوم از دایی زاده هام مثل ما خاله زاده ها نشدن. شاید دلیلش داشتن دایی خیلی سخت گیر و زن دایی اصلا سخت نگیر بوده باشه. هر بار که دایی زاده رو بعد از مدتها می بینم٬ یکی تو زندگیش اومده یا اون قبلیه رفته یکی دیگه اومده. خلاصه که خوشحاله و با چیزهایی که تعریف می کنه منم شاد میشوم( چون اون فقط جاهای خوبش رو...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 آبانماه سال 1390 22:02
وقت آن است که خود را به آغوش کتابهایم بسپارم
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 آبانماه سال 1390 06:23
به سلامتی اولین موی سفید رو کله ی مبارک! لامصب انقدر برق می زنه که نمی شه جای موی بور قالبش کنی! خلاصه نوبت ما هم رسید. به سلامتی همه ی مو سپید ها!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آبانماه سال 1390 06:04
بچه تر که بودیم, یکی از تفریحاتمون با سولماز این بود که بشینیم و از یه موضوع مشترک نقاشی بکشیم. اوم موقع هنوز گواهینامه نداشتیم و رانندگی بلد نبودیم. هنوز اونقدر بزرگ و پر جرات نشده بودیم که ماشین رو برداریم و بریم و تو یه خیابون خلوت سیگار بکشیم. هنوز روموم نمی شد که از دوست پسر هامون واسه همدیگه بگیم و با هم بریم سر...
-
رودرواسی ها
شنبه 14 آبانماه سال 1390 04:10
ساعت هشت و نیم شب، وسط شام, بچه رو آوردن برای تدریس خصوصی. از مادرش می پرسه که چرا انقدر دیر؟ می گه خواهرم اومد خونمون ...نشد... اون خانم با خواهرش رودرواسی داره, مامان من با اون خانم. تنها نتیجه ی مثبت این رودرواسی اینه که بچه بالاخره درس خودش رو گرفت.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مهرماه سال 1390 04:44
نشسته م اینجا دارم زندگیمو می کنم اونها هم اونجا دارن زندگی شون رو می کنن. دستم به جاییی بند نیست . یعنی خیلی دورم از دوستهام. دور تر از اینکه بتونم کمکی بکنم غصه می خورم اما که چی؟ کمکی نمی کنه. نمی تونم باری بردارم همین
-
eyd
سهشنبه 29 شهریورماه سال 1390 04:49
عید اول مهرتون پیشاپیش مبارک. با اینکه سرمای اینجا خیلی زودتر شروع شده اما خوشحالم که پاییز داره میاد. پاییز همیشه بهم حس خوبی می ده..همه ی ماه هاش خوب و دوست داشتنی هستن. مهر آبان آذر اگر پسر دار بشم اسمش رو می گذارم آبان اشکالی داره به نظرتون؟ شایدم بگذارم امرداد. اما اگر دختر دار شدم اسم یکیشون رو حتما می گذارم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 11 مردادماه سال 1390 07:52
فکر نمی کنم که کارهای من خیلی عجیب غریبه یا اینکه کارهای ما خیلی عجیبه چون کلا چیز عجیب غریبی برای ما وجود نداره. کلا برای اینکه پشت هم باشیم از هیچ کار غیر عادی نمی گذریم. کلا نه نمی گیم به همدیگه٬ به خاطر همدیگه. حتی اگه جمعه باشه و فرداش کار داشته باشیم و توی اون ترافیک مجبور باشیم تا کرج بریم و برگردیم. خب چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 فروردینماه سال 1390 05:38
یکی از بچه های کلاس فرانسه ی مامانم خیلی بامزه ست. به مامانم می گه خاله! می خوام به فرزندی قبولش کنم!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 فروردینماه سال 1390 04:58
اگه معلم بشم تعطیلات زیادی خواهم داشت. . . . شاملویی که کشیده م یک چشم بیشتر نداره. لبخندش نپخته و خامه و موهای سفیدش هنوز سفید نیست. باید کتاب شعرش رو باز هم دوره کنم. باید انقدر بخونمش تا بشناسمش. فقط اونوقته که می تونم نقاشی کنمش. . . . دیدن پیر شدن مادر و پدرم ٬ پیرم می کنه. کی اتفاق افتاد؟ زمانی مادرم رو متهم می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 فروردینماه سال 1390 05:36
از عصری تو فکر اینم که یه پرتره بکشم. باید یه پروژه ای داشته باشم. هر روز. باید کاری برای انجام دادن داشته باشم وگرنه می می رم. می پوسم. خیلی به تنها بودن نیاز دارم. نه اینکه از اطرافیانم خسته شده باشم نه. به تنهایی با خودم احتیاج دارم. خودم و خودم. باید فکرم رو متمرکز کنم باید به خواسته هام به آینده فکر کنم. باید به...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1390 19:36
برای درمان مرض جدیدی که از صدقه سری اینجا بهم رسیده٬ دکتر تجویز کرده که روغن بچه به صورتم بمالم. حالا صورتم٬ بوی کون بچه می ده!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 بهمنماه سال 1389 06:11
سعید پرسیده: دستخط منو چند وقت بود ندیده بودی؟ راستش همون "چند وقت" انقدر زود گذشت که می تونم بگم: نمی دونم سعید. دو سه هفته ست؟ اما خداییش وقتی لای کتاب رو باز کردم دیدن دستخطش خیلی آرامش داد. بسکه آشنا بود. نمی دونم چه جوریه که آدمهایی که دوست دارم حس و حالشون رو حتی تو دستخطشون هم می تونم ببینم و بشنوم....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 آذرماه سال 1389 09:33
همیشه به خودم می گفتم ا گر یه رو ز ی رفتم خ ارج حواسم باشه فارسی ر و د رست حرف بزن م . کلمات انگلیسی ب ه کار نبرم که یه وقت بقیه فکر کنن یا د م رفته یا اینکه دار م کلاس می گذار م . اما می ب ی نم الان تو ایر ا ن هم خیلی عا د یه که مابین حرفها هی از معادل انگلیسی کلمات استفاده بشه. البته یه دلیل بزرگش اینترنت و ماهواره...