- چرا همیشه مهربون؟
چرا همیشه خوش اخلاق؟
چرا همیشه خوبِ خوب، عالی؟
چرا یه بار نمی گی خوب نیستم، مریضم، خرابم، داغونم؟
چرا همیشه باید ظاهرِ خوب؟
چرا همیشه ه ه ه ه ؟
- داد نزن، داد نزن...
جاده اسم منو فریاد می زنه
می گه امروز روز دل بریدنه
کوله باری که پر از خاطره هاست
روی شونه های لرزون منه...
" بسه سرم گیج رفت".اینو سیسکو می گه که از بس دور اتاقم چرخیدم اعصابش خورد شده! دارم با اتاقم خداحافظی می کنم. خیلی دوسش داشتم اما خب مال مال خودم که نبود. مال صاحبخونه بود. اما سه ساله که توش هستم. تنهاییامو خیلی تحمل کرده. دل تنگیهامو... دستامو باز می کنم رو دیواراش. بغلش می کنم. می گم کاش می تونستم با خودم ببرمت به اون خونه. دلم می خواد زودتر از این خونه که بوی رفتن می ده برم. اون یکی خونه کوچیکه. از اتاق هم خبری نیست( دکتر ص گفته درسته اتاق نداری اما عوضش یه خونه دارین). بهش که فکر می کنم احساس خوبی دارم. هر چند پنجره ای به امام زاده نداره. اصلا همش دو تا پنجره بیشتر نداره. یکی رو به پاسیو و یکی رو به کوچه پشتی که همش ماشین رد می شه. اما هر چی باشه خونه ی خودمونه.اونجا خوبه. خوشحالم. دلم می خواد زود تر بریم توش. فکر کنم بتونم یه گوشه اش رو مال خودم کنم. حالا هر جاش که شد. به هر حال این دیگه خونه ی خودمونه. باید دوسش داشته باشم. شاید بعد ها فقط اون همدم تنهاییام باشه.
دیروز همکار طبقه پنجم ازم خواست برای یه بحث ادبی - تاریخی برم پیشش. یه جورایی محقق هست و می خواد دل و روده ی ایران باستان رو به هم بریزه و اژدها و ققنوس وآدم های نخستین رو بکشه بیرون. نمی دونم چرا از اول منو انتخاب کرد. با اینکه علاقه ای به تاریخ ندارم متن مقاله اش رو که بهم داده بود قبل از سخنرانیش خوندم و نظرم رو گفتم. دو ماه بعدش دعوتم کرد که تو جلسه سخنرانیش شرکت کنم. همه ی طبقه پنجمی ها اونجا بودن. رئیس روئسا رو می گم. براشون سوال بود که من اونجا چه غلطی می کنم؟! آره دیگه دیروز بهم گفت برم پهلوش که راجع به خوبی ها و بدی های سخنرانیش صحبت کنیم. بهم گفت که یه روز دعوتم می کنه که با خانومش آشنا بشم و در مورد این جور چیزا صحبت کنیم. تو دلم فریاد زدم واااااااای نه. یه دوستی تازه؟ نه خدای من. دیگه نمی تونم. آدم های جدید رو نمی خوام. من که خود دیوونه م رو می شناسم. نه دیگه نمی تونم. می خوام واسه خودم، فامیل هام، دوستای قدیمیم بیشتر وقت داشته باشم. اون روز هم که اون آشنای تازه بهم گفت:" ما فکر می کردیم شما با آدم های جدید مشکلی ندارید" بهش فهموندم که هم با خودت و هم با آدم های جدیدی که میارید مشکل دارم.
خدا رو شکر که این دفعه آشنای قدیمی، آشنای جدیدی رو با خودش نیاورد. البته بعدش فهمیدم واسه این نیاورد که فکر می کرد می خوام باش حرف بزنم و مثل خیلیای دیگه براش درد و دل کنم تا خالی بشم. ولی من اینو نمی خواستم . خیلی سعی کردم که اینجور نباشه. اما وقتی به خودم اومدم دیدم نصف راه گذشته و فقط من حرف زدم. اون هم با حرکت سر و صورت و چشم ها و ابروهاش به حرفهای من عکس العمل نشون می داد که یعنی می فهمم چی می گی. از خودم بدم اومد که چرا اینقدر حرف زدم. من فقط می خواستم در کنارش باشم. دلم براش تنگ شده بود. می خواستم اگر شد حتی یه کلمه هم حرف نزنم. بشینم کنارش وفقط حس کنم که اون هست (آخه وقتی اون هست برای من هم امنیت هست هم آرامش).می خواستم بشینم کنارش و به جاده نگاه کنم. حتی به خودم یاد داده بودم تو صورتش زل نزنم. ولی اون این دفعه تنها اومد، چون فکر می کرد من نیاز دارم که به حرفام گوش کنه. ولی نه، من فقط دلتنگش شده بودم. همین. اصلا دلم نمی خواست با منم مثل اونای دیگه باشه چون اون برای من با بقیه متفاوته...
یاد اون روزی میفتم که با یه نفر از کرج می اومدم تهران. 7-6 سال پیش بود. قرار نبود ما با هم بیایم ولی یهو همه چیز جور شد. هیچکس نبود که بیاد دنبالم و من با اون رفتم. کنار تاکسی های تهران که رسیدیم، به یه تاکسی گفت "دربست". داشتم شاخ در می آوردم. آخه خیلی عجیب بود. بش گفتم که گرون می شه، بیا با تاکسی عادی بریم ولی اون چیزی نگفت و سوار شدیم. ماشین که افتاد تو اتوبان، در کیف سامسونتش رو باز کرد و عکسی رو که دیروزش از من گرفته بود بهم داد. یه عکس هنری بود. از دختر عمه ام و بقیه هم گرفته بود وما هر چی اصرار کرده بودیم هیچ کدوم از عکس ها رو بهمون نداده بود اما حالا عکس من رو از تو اون آلبوم برداشت و داد دستم. بهم گفت که از همه ی دخترایی که می شناسه بیشتر دوسم داره (می دونستم) و از همشون بیشتر قبولم داره (این رو هم می دونستم). اما گفت که به دلایلی ما نباید همدیگه رو دوست داشته باشیم و باید همینجا همه چیز رو تموم کنیم. ( عکس رو هم برای همین بهم داد). نمی دونم چه حالی داشتم. چشم دوخته بودم به جاده و مثل احمق ها لبخند می زدم. سعی می کردم گریه نکنم. غرورم اجازه نداد بهش بگم که چقدر عاشقشم. گفتم می فهمم چی می گه و باهاش موافقم( بزرگترین دروغی که تا اون موقع گفته بودم!) بهم گفت که مواظب پسرا باشم چون خیلی گرگ ن و گفت مواظب خنده هام باشم چون" دل آدم رو می لرزونه" ( و من بعد از اون دیگه نتونستم از ته دل خنده ی شادی کنم). از گریه ها و بی خوابی های بعدش که اون هیچی ازشون نفهمید بگذریم، می خواستم بگم این نشستن و چشم دوختن به جاده برام تداعی اون روز رو می کنه. یه انتظار در درونمه که انگار قراره بازم اون حرف ها رو بشنوم. می خوام امیدوار باشم. می خوام این انتظار رو تو خودم بکشم اما نمی شه. می رم تو رویا و جاده ها رو به شهر ها و خونه های زیبا ختم می کنم. پیاده می شم، می دوم، بلند می خندم، زندگی می کنم. ولی وقتی از رویا درمیام،
اون جاده هنوز روبرومه.
پشت میزم نشته م و روزنامه جلوی روم بازه. پره از آگهی های تبلیغاتی، تورهای مسافرتی به همه جای دنیا. ترکیه، مالزی، سنگاپور، تایلند، سنت پطرزبورگ، چین، خلاصه به همه جای دنیا. می رم تو فکر.
از چین و سنت پطرزبورگ و تایلند وسنگاپور و مالزی و ترکیه، به چشم های تو می رسم که خودش دنیاییه...
چرا وقتی می خوایم بگیم سرطان به طاش که می رسیم بغضمون می ترکه؟ روزی که شنیدم سرطان داره پشت تلفن ساکت شدم. شاید از ناباوری بود. اما ظهرش که داشتم برای عاطفه می گفتم، درست وقتی رسیدم به طا، زدم زیر گریه. شاید تازه اون موقع باورش کردم. حالا هر تابستون که می شه دلم پر می زنه که برگرده ایران. دفعه اول که اومد، تازه سالم شده بود. اومد و یه عالمه غم و غصه رو همراه دارو هاش خورد و رفت. همین شد که دارو هاش اثر نکرد. دفعه دوم که اومد، دوباره مریض شده بود. این بار وقتی از اینجا برگشت دارو هاش رو خورد.
یعنی حالا که بیاد حالش خوب شده؟؟؟
... من می مونم.
می مونم تا هر هفته باهاش برم کوه. از دیدنش٬ از بودنش حتی 20 متر اون طرف تر خوشحال باشم و هر بار بر می گرده نگام می کنه دلم بلرزه. بعدش چن وقت بگذره. همینجوری جمعه ها بگذره. بعدش یه جمعه یه نفر جدید بیاد تو گروه. بعدش با اون بیشتر حرف بزنه. هفته بعدش با اون از گروه عقب بمونه. هفته بعدش دست همو بگیرن. بعدش من دیگه نمی رم کوه.
من دیگه هیچوقت به هیج کوهی نمی رم.
حالا من اگه فوق لیسانس نگیرم چی می شه؟
اگر پیشرفت نکنم چی می شه؟ اصلا چی شد که یاد پیشرفت افتادم؟ چرا دنبالشم؟
جواب: مگه من یه زندگی نمی خوام که مال خودم باشه؟ پس پول هم لازمه. اگه بخوام بچه هام خوشبخت باشن باید پول داشته باشم تا بتونم خوب بزرگشون کنم. آره.
اما وقتی یاد پیشرفت افتادم اولش فقط فکر خودم بودم. اینکه مهندس بشم و نذارم مثل الان هر کاری رو بهم تحمیل کنن. آره به خاطر خودم بود اما بعدش ربطش دادم به بچه هام. اصلن اگر من هیچوقت بچه دار نشم چی؟ اونوقت پیشرفت رو می خوام چکار؟ یعنی می گی اول بچه دار بشم بعد برم دنبال پیشرفت؟ نه... اونجوری فرصت نمی کنم که بزرگشون کنم. بچه هام می شن مثل خودم. که صبح پاشن و ببینن مامانشون رفته دانشگاه. انقدر گریه کنن تا من برگردم. نه نمی خوام اینجور بشه. پس باید اول پیشرفت کنم.
راستی چرا پیشرفت همیشه فرسنگ ها از ما دوره؟
عسل خودشو به پاهای مامانش می چسبونه و می گه بوغل مامان. (یعنی اینکه مامانش بغلش کنه). ولی من نمی خوام برم بوغل کسی،
دلم می خواد یک نفر رو محکم بغل کنم.
به پرده هایی که تازه برای خونه دوختیم نگاه می کنم. قشنگن. اما دیگه بدردمون نمی خورن. آخه موقت بودن. وقتی برای یه خونه ی اجاره ای پرده می دوزی نباید بش دل ببندی.
امروز که روی تختم برای از دست دادن دل خوشی های موقت زندگیم گریه می کردم، مادر از چشمهای خیسم چیزی نفهمید. ما این همه سال موقتا تو خونه هایی که مال خودمون نبود زندگی کردیم بلکه روزی به اون چیزیکه لیاقتشو داریم برسیم. و حالا که تقریبا رسیدیم باز هم نباید عادت کنیم و دل ببندیم. خوب می دونم که پدر و مادرم برای رسیدن به زندگی بهتر خیلی از سختیها رو موقتا قبول کردن. ما هم همینطور. مثلا من برای دوره ای کوتاه، موقتا نوجوونی رو تعطیل کردم (چیزی که به بهای از دست دادنش برای همه ی عمرم تمام شد). این قصه برای من بار ها تکرار شده. از زمانی که خودمو شناختم. وقتی که خیلی بچه بودم. برای یه بچه ی کوچیک همبازی شدن با دختر همسایه شون می تونه انگیزه ی بیدار شدن هر صبح اون از خواب باشه. بچه های کوچیک چیزی از موقت بودن زندگی نمی فهمن. این بچه های کوچیک وقتی بزرگ می شن به دنبال ریشه هاشون هستن. به دنبال پایه هاشون. اما تو ذهن اونا مفهموم خونه، محله، دوست، دبستان من، دبیرستان من، چیزایی هستن که برای تعریفشون باید چندین شهر و هزاران محله رو از ذهن بگذرونن. تازه به جای هم نمی رسن!
چیزی که ذهن منو خیلی به خودش مشغول کرده اینه که بالاخره کی ما می تونیم راحت زندگی کنیم. جایی که لااقل دغدغه ی از دست دادن محل زندگیمون به هزار تا زخم دیگه ی زندگی اضافه نشه؟ دارم فکر می کنم که تو زندگی آینده ام هم حتما این قصه ادامه پیدا می کنه. دلم می خواد تا اون موقع یه کمی آروم بگیرم، یه کمی استراحت کنم. این حق منه، چیزی که بعد از ازدواج دیگه مال من نیست، می شه مال ما. پس
رهام کن مادر. بذار به همین چیزی که تو اسمشو گذاشتی دنیای کوچیک خودم بچسبم. مگر من چند بار 24 سالمه؟ بذار تو همین دنیا زندگیمو بسازم. ازت می خوام که حمایتم کنی. که پشتم باشی. ولی اگر نمی خوای، رهام کن. من خیلی وقته که از دستت لیز خوردم. اگر نمی خوای بیشتر از این ازت دور بشم٬ رهام کن مادر...
سیسکو یه روز پرسید: راسته که همه می گن تو دختر باباتی ها.
می گم: آره ، چقدرم دلم براش تنگ شده.
می پرسه مگه الان کجاست؟
می گم هیچ جا،همینجا رو مبل بغلی کنار دستم نشسته.
سعید می گوید باید دست از نابودی خود برداری.ای کاش به اندازه ی او رها بودم. آنوقت جواب این شک ها و تضاد ها رو خودم به خودم می دادم اما مثل اینکه حالا وقتش نیست. باید بدوم و همه ی همراهانم را جا بگذارم. باید بدوم و پشت سرم را هم نگاه نکنم چون در آن صورت نیمه ای از وجودم را می بینم که جا مانده و آنوقت نابود می شم... تازه مثل اینکه دوست داشتن هم یک جور نابودیست. برای قلب که می دانم ضرر دارد. بارها قلب خود من با دیدن عزیزی یا حتی شنیدن صدایش و یا حتی(...بگذریم) چنان تپیده که تمام وجودم را به لرزه در آورده.( قلب معیوب من این روزها خوب کار نمی کند!) چند وقتی است که این نابودی ذهنم را نیز شامل شده است. حماقت هاییست که مرتکب می شوم بعید و نابجا. سعید می گوید تو بخواهی این شکنجه پایان خواهد گرفت. فقط کافیست تو بخواهی.
مهتاب پرسید: این خوشبختی که می گن کجاست. همون که هیچوقت تموم نمی شه؟ مامان می گه اونور آب هاست. بابا می ره پیداش کنه. بهش سپردم یه پیاله هم برای مهتاب بیاره.
من و آرامش؟ میون اون همه غریبه؟ توی نصفه ی اونور دنیا؟