سیسکو دیروز داشت از دوستهاش برام می گفت.
وقتی تعریف می کرد٬چشمهاش می درخشید.حس می کردم که چقدر دوستشون داره.
خیلی چیزا گفت از خیلی از دوستاش. اما این تیکه اش بیشتر از همه یادم مونده؛
" دوستهای خوبی دارم، واقعاً خوب.
کسانی که نمی تونم اندازه کنم حقی رو که به گردن من دارند.
میدونی،
هرجای دنیا که باشم، آسمون بالای سرمه.روز رو یه جوری سر می کنم با روشنی خورشید.
ولی شب رو فقط وقتی می تونم روز کنم که جلوه ی مهتابی تو آسمون باشه و ستاره ای!
...
به فکرم هستند.
به یادم هستند.
با من می خنددند.
با من گریه می کنند.
با من عاشق می شوند و به جای من دلتنگ.
به جای من می ترسند از نامردی های روزگار.
همراه من می آیند در سراشیبی های زندگی.
دستم را می گیرند در لب پرتگاه سقوط..
و پشت من خواهند بود تا رسیدن به قله های خوشبختی.
...
هرازگاهی اگر فاصله کوتاه شود.
می خوانندم.
در من می نگرند.
در من می دمند روح بودن خود را.
و آنگاه
بدرقه ام می کنند.
اما
با من هستند٬
همیشه٬
همه وقت٬
همه جا!
اما گاهی پیش می آید که دوست جز چیزی عجیب برای آدم معنی پیدا نمی کند و فقط خودت هستی که باید سعی کنی بفهمی!
من هم بعنوان دوستت قبول داری؟
دوست دوستداشتنیم بازم عاشقت شدم بازم هم صداییت در اوج تنهاییم نجاتم داد . چشمام کمی تر شد ولی دلم گرم شد گرم