تقویمم به آخر رسید
جزئی از گذشته شد
چند سال دیگه از بین یادگاری ها درش میارم و احتمالا مثل همیشه
آه حسرت گذشته های خوب از نهادم در میاد
عید مبارک
سال 1391 مبارک
هیچ کارت عیدی به کسی نفرستادم
هیچ زنگی تا به حال نزدم
اما سره هم زدن سمنو, یاد همه تون بودم. برای همه آرزوهای خوب کردم...آرزوی موندگار بودن خوشی ها
این پنج شش سال اخیر همیشه دم عید عصبی و دلگیر بودم
دلم نمی خواست عید بشه, نوروز بشه
اما امسال انقدر سرم گرم بود که حتی دلتنگی و دلگرفتگی آخر سال رو هم حس نکردم
امان از روزمره گی
گرفتار زندگی میلادی شده م و از زندگی شمسی ام غافلم
راستی من از فیس بوک دراومدم بچه ها!!!
دیگه اینجا باید با هم اختلاط کنیم.
بهتر مگه نه؟!
سلام . سال نو شما هم مبارک . متن شما رو خوندم و بسیار لذت بردم. ممنون. به نظرم شما میتونید به سوال من پاسخ بدید. سوال در وبلاگم هست. پیشاپیش سپاس از کمکتون.
سلام بر دوستان رها و سعیدوبهارو حنا نوروزتون مبارک
وای منم در گیر تقویم میلادی شدم
انقدر همیشه درگیر میلادیم که نگو آخه یه مشکل کوچیک دارم اونم اینه که ماههای میلادی رو ترتیبشو یادم میره برای همین برای چک کردن ایمیل سازنده های خارجی همش باید تقویم دستم باشه ;)
چرا فیس بوک نیستی؟
بهار پس کیک رو گرفتی یکمشو بخور بقیشو پرت کن
سعید خوبی پسر ؟
حنا رفته جنوب
سلام مهتاب جان سال نو تو هم مبارک. سال نو بر حنا و رها جان هم مبارک. چه خبرا؟ مسافرت نرفتین؟
من پوسیدم اینجا تو انگلیس از بدون عیدی.
سلام رهای عزیزم......سلام دوستانه دگر...... خوبین؟ نوروزتون خجسته باد . من برگشتم از مسافرت......امسال مسافرتم کوتاه بود .... 3 ام رفتیم و 11 ام برگشتیم ..... 11 ام سالگرده عروسیمون هم هست.....
امسال عیدمان بدونه بابابزرگ بود ......ساله تحویل چشمه همه خیس بود و قرمز....
امسال عیدمان بهاره سیما آذر شبنم نداشت.....همه ترک وطن کرده بودن
امسال سورنا داشتم . پسرم از جیغه ساله تحویله من زد زیره گریه ......این اولین خاطره نوروزیش بود!
امسال عیدی گرفتم ....
امسال رو خوب شروع کردم .....امیدوارم خوب هم تموم کنم ...
سعید جان . بهار جان رها جان مهی جان نرورزتان خجسته...تن تان سالم ...دلتان شاد
من فکر نکنم که درگیر تقویم میلادی بشم....نوروز ....مثه غروب های جمعه.......معلومه......روزه نوروز همیشه احساس نو شدن به آدم میده ...
حنا جان شاعرانه شدی دخترم!
امروز سیزده بدره. من نشستم تو خونه تو جنوب غربی لندن. یکم هوا آفتابیه اما فقط یک کم.
یادم می آد ایران که بودم غروب های سیزده بدر خیلی غمگین بود حتی بعدها که دیگه فرداش مدرسه نداشتم بازم غمگینی غروب سیزده بدر وجود داشت.
یادش بخیر.
پسرم من هیچ وقت میونه خوبی با نظم نداشتم برعکس عاشق نثر بودم...... نظم رو دوست دارم برام بخونند استعدادم درش کم است...
سیزده بدر خوبی بود ..غم نداشت ...کمی هم هیجان داشت...
جنوب غربی لندن؟!!!!! زور آباد و میگی؟!!! چرا اونجا رفتی؟!!!
سیزده بدر ما تو جاده های کشور گذشت
از شیراز تا تهران
شیراز همش بارون بود برای من بهترین هوا بود ولی برای لاهیجانی هایی که همیشه از بارون فراریند آفتابی که روز آخر نامایان شد عالی بود
سعیدو اردیبهشت میری کانادا؟
والا فرآیند ویزا گرفتن از کشور کانادا کلی طول می کشه و نمی شود به این راحتی رفت آن کشور دور. مرخصی هم ندارم فعلا. اما می خوام عروسی برم کانادا اگه خدا بخواد.
گفتی اردیبهشت یاد تولد خودم افتادم. ای ای ای. یادش بخیر اومدین خونه ما کلی کادو آوردین. لباس مردونه خوشگل آوردین من ده سال پوشیدمش.
آره آغو داغونم داغون!!! آقای همساده رو می بینین؟
هی هی لباسه رو ما اوردیم ! بسکه شوهرم خوش سلیقس.... ماشالا هزار ماشالا به جونش..... گوشت بشه به تنه مهی!
سعید جان همه اون کتابا رو هم ما اوردیم یادت نیست؟ یه نگا به اوله هر کتاب بنداز......همه اش امضا شده است.... یادش بخیر اون زمانا چقدر کتاب هدیه میدادیم!
اون لباسه خیلی خوب بود. نمی دونی چقدر من عاشقش بودم. اینقدر پوشیدمش که نگو. مامانم می گفت دیگه این رنگش رفته نپوش باز من می پوشیدم. بله شوهرت خوش سلیقس؛ خوش تیپ هم هست. (خیالت راحت من دستم دوره به ایران)
کتاب ها رو هم یادمه کتاب بار هستی میلان کوندرا جزوش بود. یادته؟ من عاشق کتابفروشی چشمه تهران بودم. بازه دیگه هنوز؟ کرج هم عاشق شهر کتاب که جدیدا باز شده بود یا بهمن.
آره ..من خودم یکی از معتادینه بهمن ام!دست خودم نیست ...همیشه هم افسوس میخورم که چرا پوله بیشتری ندرام .....جزو کتابفروشی های عالی هستش..همیشه بهترین کتابها رو داره ...واقعا کسی که مسئولشه ..کتاب و داستان رو میفهمه...میدونی چی کار میکنم ...همیشه میشینم زمین ...ردیف آخره کتابها ...اکثرا چاپ قدیم اند و قیمت ارزان تر ...اونا رو میخرم! فکر کن سوربز رو خریدم ۵۰۰۰ تومن .....مفت نیست؟
درمورده این در جستجویه زمان از دست رفته سئوال داشتم استاد! من هر چی میگذره کمتر بهش علاقه نشون میدم ....الان در انتهای جلد ۲ ام ...و اصلا جذب ام نمیکنه که تمومش کنم ...این وسطه شاید ۲۰ تا کتابه دیگه خوندم ولی این پیش نمیره که نمیره......تویه جلد ۱ داستان سوان خیلی جذب ام کرد ولی اینجا ....فکر میکنم زیادی توصیف میکنه ...جولو نمیره .....میدونی فکر میکنم یه مرفه بیدرده! که واسه خودش مساله میسازه....
زبونتو گاز بگیر آبجی. در مورد پروست این حرف ها رو نزن. لول.
5000 هزار تومننننننننننننن؟ ما جوون تر که بودیم با 5000 هزار تومن عروسی می کردیم.
پروست همینی هست که داری می خونی. منتظر اتفاق خاصی نباش. همین جملات که داری می خونی خداست. پس ببر به مهم بودنشون.
آره خواهر.
آره جملاتش بسیار زییباست ...توصیفاتش عالی و با نبوغه....و در واقع کتابیه که باید یواش یواش نشخوار بشه ....تیپه من نیست...مثلا مرشد و مارگاریتا یه شاهکاره ....ولی چیزی نیست که من ازش لذت ببرم.....در حالیکه رمان تاریخ از الزا مورنته بعد از مدتها ...یعنی بعد از دن آرام شولوخوف و کلیدر دولت آبادی به من این حس رو میده که زندگی وجود داره....
ما اینطوریم برادر........فکر کنم خوندنه در جستجو برایه من به اندازه نوشتنش توسطه پروست طول بکشه
سلام به به بحث ادبی شده
ای ول خوشم اومد
می خوای یه تئوری کوانتوم هم اینجا مطرح کنیم؟
By the way:
دامن کشان همیشد در شرب زرکشیده
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
چون قطرههای شبنم بر برگ گل چکیده
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
روزی کرشمهای کن ای یار برگزیده
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده