شب ها کم خواب شده م  

به خودم می گم باید کاری کنی. باید خودتو پیدا کنی. پاشو کاری کن...اما باز هم نشسته م. نه اینکه یه جا ثابت باشم.خودم نه اما ته ذهنم یه دختری تو یه اتاق تاریک نشسته دستشو زده زیر چونه ش و رفته تو فکر. به گذشته به آینده به فرصت هایی که از دست داده فکر می کنه .به روز ها و سال هایی که دارن میان و اگر همینجور بشینه فردا به گذشته ها پیوند می خورن. فکر می کنه به خاطرات. تو عکس ها می گرده و می گرده. به جای آدم ها مناظر پشت سرشون رو نگاه می کنه. خیابون ها زمین٬ آسمون وطن رو تماشا می کنه.

بهش می گم پاشو آخه از این همه نشستن چه سود؟ نمی تونی که یه عمر رو رو مرز دیروز و امروز بگذرونی. می دونم دلت نمیاد خاطرات رو رها کنی. سخته. اینکه بخوای گذشته رو کنار بگذاری و بری دل سنگ می خواد. جرات می خواد. و من می ترسم. از تغییر همه ی اون آدم ها و خیابون ها می ترسم. از غریبه شدنشون می ترسم. واسه همینه که روی مرز وایسادم. واسه اینه که به همه می گم من تازه اومدم ۶٬ ماهه! نمی خوام قبول کنم که نه جانم ۶ ماه کجا بود دو هفته دیگه می شه یه سال. یک سال .  

آره اومدن من دلیل داشت . قبول. خودم خواستم. درست. خب دلیل من هنوزم سر جاشه.الانم حاضر نیستم آغوششو با هیچ چیزی عوض کنم. اما هم نمی تونم جای خالی خیلی آدم های دیگه رو انکار کنم.جاشون خالیه.جاتون بدجوری برام خالیه

باز دو روز گذشت 

دلم می خواد وسط شهر زندگی کنم که وقتی از در خونه بیرون میام بپرم تو تراموا و بزارم منو هرجا می خواد ببره! نه هر روز ولی خب واسه گاهی که دلت گرفته فکر خوبیه.مثل غروب های نکبت یکشنبه که یار سر کار است و تو حوصله ی هیچکس دیگه رو هم نداری.  

به خدا قسم یه دستی داره منو هل می ده بیرون!کی اوضاع خونه آروم می شه که من برم؟ نمی دونم.آه  

تو فیس بوک دوست دختر اول س.ن منو به لیست دوستاش اضافه کرده. عکس هاشو دیدم. چقدر خوشحال چقدر موفق چقدر متفاوت.الان تو آلبرتای کانادا دانشجوی فکر کنم دکتراست. یادمه اون موقع ها وضع مالی خوبی نداشتن.پدر هم نداشت یادمه.  

نمی دونم اون زمانی که تصمیم گرفت با س.ن بهم بزنه آینده ی خودشو تو آینه دیده بود یا آینده ی س.ن رو؟    

نازنین یارانم تعطیلات عید سفر خوش بگذره.دوستتون دارم. لبهاتون همیشه خندون

بعد دقایقی خیره شدن به گوشه ی سقف٬ نگاهم میفته به درب نیمه باز اتاق. پا می شم که در رو باز کنم (کسی چه داند؟) شاید که این بار ٬ در به دنیای دیگه ای باز بشه

کتاب در جستجو رو برداشته بودم که بخونم.گفتم یه موسیقی هم گوش بدم. اول شش تصنیف قدیمی رو گذاشتم. اما نمی شد. همش می خواستم باهاش بخونم و رو جلد کتاب ضرب بگیرم! ریرا رو گذاشتم سطر اول رو که خوندم رفتم تو عالم هپروت! خلاصه به این نتیجه رسیده م که این کتاب در جستجو خودش موسیقی متن داره. وقتی می خونیش نباید هیچ صدایی بیاد یا کسی باهات حرف بزنه یا حواست رو چیزی پرت کنه. (راستی وقتی داشتم دلایل رفتن رو بررسی می کردم به این موضوع هم فکر می کردم اما مطرحش نکردم چون مامان بابام فکر می کردن من علاوه بر لوس و قدر نشناس و بد اخلاق و اینا بودن خل و چل هم هستم!) 

دلم نقاشی های بزرگ می خواد با رنگ های آبی و نارنجی غروب 

دلم یه ساز می خواد که بزنه سوزناک من باش بخونم سوزناک تو باش برقصی خوشحال من نگات کنم  بخندم سوزناک ب                 ل                       ند و سوزناک

مامانم سعی می کنه اصلا باهام حرف نزنه سوالی نپرسه یا چیزی نگه.فکر می کنه منظور من از آرامش و استقلال اینه! فقط در مورد خوردن بام حرف می زنه: بیا صبحانه بخور.آب میوه می خوری؟ چاییت سرد شد!  

تو این خونه نباید حرفتو بزنی. اگه بزنی دیگه کسی بات حرف نمی زنه! یه جورایی یا بچه باید حرف بزنه بزرگتر گوش بده یا برعکس. دوتاش با هم نمی شه. انگار نمی تونیم باش کنار بیایم.امیدوارم تو زندگی آینده م بتونم این تناسب رو درست رعایت کنم.

عاشقی بد دردیه علیش گرفتارش شدم!

مهو یادته دلت می خواست دلم زود زود براش تنگ بشه.یادته می گفتی باید طوری باشه که بگی کاش الان اینجا بود؟ اون موقع اینجوری نبودم! اما الان یه روز که نمی بینمش طوری نیست. اما یک روز که می شه دو روز قاطی می کنم! امیدوارم چیزی فرای عادت باشه. دیگه خیلی وقتا می گم کاش الان اینجا بود

می شه نباشم؟

بالاخره موضوع خونه گرفتن رو مطرح کردم. خیلی از عکس العمل مامان بابام می ترسیدم و دقیقا به همین خاطر هم این کار رو کردم. یه ضرب المثل چینی هست که می گه از هرچی می ترسی برو تو شیکمش (مطمئن نیستم که اصل این ضرب المثل از کجا اومده اما از اونجا که امروزه چینیها از رو هر چی یه کپی می زنن حتما از این هم یکی دارن دیگه!) 

خلاصه چشمتون روز بد نبینه.چه استقبال گرمی که ازم نشد!!! البته انتظار زیادی نداشتم ازشون. مخصوصا مامانمو که خوب می شناسم . می دونستم چی می گه اما خب بفهمی نفهمی بهم برخورد.مامانم که هنوز جمله ی اول تموم نشده قهر کرد رفت (کاری که همیشه می کنه) بابام هم یهو گفت اول باید تکلیف اون قضیه رو روشن کنی. گفتم کدوم قضیه؟ گفت خب دیگه به هر حال یه مدته با هم دوست هستین و ...! بهش می گم این دو تا اصلا ربطی به هم ندارن بابا جان. من دو ساله تو ایران تنها زندگی می کردم. از روزی هم که اومدم اینجا قصد دارم این کار رو بکنم اما نشده. شاید من حالا حالاها نتونم ازدواج کنم (خب آدم باید واقع بین باشه دیگه) درسته دلم چیز دیگه ای میخواد٬ خیلی وقتا خیلی چیزا می خواسته که نشده خب همه چی که دست من نیست.اما می تونم برا اون قسمتی ش که دست خودمه تلاش کنم.

خلاصه باید می گفتم. مثل خوره داشت مغزم رو می خورد. روز و شب تو فکرش بودم. شاید هم حالا حالاها این کار رو نکنم. اما باید می گفتم. بابام وقتی بالاخره داشت به حرفهام گوش می کرد یه کمی فکر کرد بعدش گفت تو مشکلاتت رو انقدر نمی گی تا اینجوری می شه.دیدم راست می گه. من همه چی رو تحمل می کنم تا جایی که دیگه پر می شم چون قدرت ناراحت کردن اطرافیانم رو ندارم به ناچار راه فرار رو انتخاب می کنم.دلم خیلی گرفت...هنوز هم بابام خیلی خوب منو می فهمه. هنوز هم با همه ی گرفتاری هاش که باعث حواس پرتیش هم شده هنوز هم خوب می فهمه بچه هاش به چی احتیاج دارن.تازه آخر حرفهاش هم گفت یه کم صبر کن که اوضاعمون درست بشه یه جایی رو برات بگیریم که البته من گفتم نمی خوام. صد سال اگه بزارم این کارو بکنه. اصلا می مونم. نمی رم.دلم براش می سوزه. تمام هفته گذشته رو کار کرد. حتی شنبه یکشنبه رو. طاقت دیدن این چیزاست که ندارم. اینکه س بهش بی احترامی می کنه. یعنی به هردوشون. اینکه کم حوصله شدن کم حواس شدن از همدیگه ایراد می گیرن به سر هم غر می زنن حتی جلو مهمون همدیگه رو ضایع می کنن...خیلی چیزهای دیگه که هیچوقت نمی تونم بهشون بگم چون دلشون می شکنه.مامانم می گفت مگه ما چه هیولاهایی هستیم که می خواین از ما فرار کنید؟!!!! دلم نیومد بهش بگم اون روزی که منو مستقل بار آوردی که کاری به کارت نداشته باشم.اون روزی که دوبرابر سنم بهم مسولیت می دادی باید فکر این روز رو می کردی...حالا هم من چیزی نمی خوام. به یه کمی آرامش به یه کمی سکوت احتیاج دارم که تو این خونه نیست. فکرم پریشونه باید خودمو تو این شهر غریب پیدا کنم.به نظر من چاره ش مدتی تنهاییه. 

راستی چی به سر خانواده ی بی نظیر من اومد؟ بی نظیر...این صفتی بود که تا سال آخر دبیرستان بهشون نسبت می دادم و درست یک سال بعد همه چی به هم ریخت.نفرین کی بود که دامنمون رو گرفت؟ ساده دلی خودمون؟ زدن به بی خیالی و مشکلات رو واسه همسایه دونستن؟ فرار از حقیقت؟غفلت ؟ غفلت! ای کاش چشمهام زودتر می دید. کاش زودتر زبون باز می کردم . کاش کاری می کردم. یا حداقل کاش می شد اصلا نباشم

صدای تخمه شیکستن بابا با تار علیزاده قاطی شده. صداشو زیاد می کنم که نشنوم اما وقتی رو یه چیزی حساس بشی کر هم که باشی صداشو می شنوی.گاهی ساده ترین حرکاتشون هم اعصابمو خورد می کنه. حتی طرز نشستن مامانم روی مبل! باورت می شه؟

چم شده من؟ چرا اینطوری شده م؟ نمی دونم...فقط می دونم تو یه سن و سالی همه اینجوری می شن. حالا یا می مونن و حرص می خورن یا می مونن و دعوا راه می اندازن یا می رن٬ میرن.   من عزم ترک خونه دارم.خیلی قوی . خیلی شدید.تو خیابون. تو ایستگاه اتوبوس. سر کلاس درس. پای تلوزیون.تو مهمونی.همه جا. فکر می کنم همه چی ساده تر می شه اینجوری.می گن نرو. نمی شه خودت بری. باید بشینی تا یکی بیاد ببردت. اما من دیگه صبر ندارم. یعنی وقتشو ندارم .حوصله ندارم.اما کار کار کار. الان که بهش احتیاج دارم نیست لامصب. می گفت اون جایی که زندگی می کنه هم کار هست هم همه چی ارزونه. خونه ارزونه.خوراک ارزونه. می گم برم اونجا شده دوباره تو رستوران کار کنم.دوره. اما می گم برم.ولی احساس مسوولیت.وجدانم نمی گذاره. نمی دونم چرا فکر می کنم که وجودم تو خونه لازمه. که مهم ام. که بهم احتیاج دارن. که همه چی به من مربوطه چه خوبش و چه بدش که تقصیر منه. به خودم می گم تقصیر منه. اونوقت این حس این صدا بهم می گه بمون تا وقتی که یکی ببره.اونوقت دیگه تقصیر من نیست. اسمشو میگذارن قسمت. همه می پذیرن با خوشحالی هم.با لی لی لی لی لی و بوق بوق.بعد می گم اونوقت دیگه شاید به دردم نخوره این استقلال و تنهایی دو نفره که می خواد چند سال دیگه نصیبم بشه. می گم چرا منتظر بشم؟ چرا خودم کاری نکنم؟ و باز عزمم جزم می شه و این چرخه هی تکرار می شه. تو سرم می گرده می گرده تا خسته بشم و دیگه به هیچی فکر نکنم.یعنی به هیچی فکر کنم! 

مسخره ست

سفید

وقتی بیرون برف میاد و همه جا سفیده سردرد می گیرم.اصلا اول صبح که چشامو باز می کنم و می بینم هوا اینطوریه می رم زیر پتو (البته همیشه زیر پتو ام٬ تمام و کمال) و دلم نمی خواد دیگه بیام بیرون. بعدشم که بیدار می شم بازم همه جا سفیده. من که عاشق خونه ام با پنجره های زیاد به این فکر میفتم که پرده هم چیز خوبیه ها اما خب ما نداریم. یعنی فقط یه پرده داریم واسه اتاق پذیرایی که اونم شانتال داده که اونم مامانم قشنگ کشیده کنار که نور بیاد تو با اینکه بهش گفتم نکش مامان چشمام اذیت می شه که اونم جدی نگرفت یا مثل خیلی وقتهای دیگه اولش گفت ا (?EEEEیعنی وااااا با لحن مگه همچین چیزی هم می شه؟) و بعدش یادش رفت. 

وقتی اشی مهی زنگ می زنه سردردم می شه دل درد. نه این دل ها, اون دل. بهتر از سردرده باز.یادم رفت بهش بگم ما کوه نداریم.گفت " من دلم می خواست بی کار که شدم هر روز برم کوه" اما خب ما کوه که نداریم هیچی یه عالمه چیز دیگه هم نداریم که وقتی بی کار شدیم... 

 اگه تابستون بیاد ایران، اگه به دلش بشینه،اگه بخواد تو ده کوره ترین دهات هم باهاش می رم. به خدا باهات میام اگه یه جایی بری که خاکش... 

این سه نقطه هم چیز خوبیه ها. خیلی حرفها داره واسه خودش.اونهایی که نمی شه من بگمو بلند و واضح می گه. بعضی وقتا اصلا داد می زنه.تا حالا دیدین یه سه نقطه گریه کنه زار بزنه یا فقط بغض کنه به یه جا زل بزنه؟ یا گاهی زیر زیرکی بخنده ته دلش قنج بره؟ آره، من شنیده م.

در کوچه باد می آید و این...

مامانم تو کیف س یه چیزی پیدا کرده. وقتی رفته بوده حموم کیفشو گشته

اعصابم داغونه 

یه جورایی هم خودمو مقصر می دونم می گم نکنه اون چند ماهی که پیش من بود درست و حسابی مواظبش نبودم...

عصبانیم.می خوام برم خودمو گم و گور کنم