چند وقته که تخت بیمارستان دیگه جای موندن و خوب شدن نیست. رفتن رو آسون تر می کنه انگار...
اولین چیزی که نوری یاد من میاورد طاهره بود. کاست های مرتب منظمش که با خط خودش روش نوشته بود. آهنگ های ملایم و شادی که تو بچگی حوصله ی ما رو سر می برد. اما بعدش تو جاده ی شمال همراه یارانم دیگه برام خسته کننده نبود انگار تازه می شناختمش و با شناختنش یه گوشه ی درک نشده از طاهره رو کشف می کردم. احترامش برام صد چندان شد.
بعد از اون٬ شنیدن نوری منو یاد رقص م.ر می انداخت تو اون صبح خواب آلود کرج و خنده ای که به لبمون آورد و البته اتفاق مشابهش که من حضور نداشتم اما به لطف تعریفات رنگی مهتاب همیشه فکر می کنم که اونجا بودم!
الان خب شنیدنش خیلی چیزا رو یادم میاره. حالا دیگه خودش هم به از دست رفته ها اضافه شده. به همه ی اون روزهای سفید و نارنجی و سبز....
توضیح اینکه ما چرا به بزرگان نسل قبل (گاهی دو سه نسل قبل) از خودمون عادت کردیم مفصله. واسه ی اینه که هنرمندای زمان خودمون چیزی جز پوچی ندارن که ارائه کنن و اونهایی هم که چیزی دارن یا ممنوع النوشتن هستن یا ممنوع التصویر یا ممنوع الصدا یا ممنوع الزندگی. واسه همین ما به قدیمی ها عادت کردیم. قدیمی های خسته ای که حالا مجبوریم به نبودنشون هم عادت کنیم.
درست یه هفته بعد رفتن پسرخاله ش (یه جورایی پسرخاله مون اینا!)٬ امید و زن و بچه ش اومدن. جالب اینجاست که زندگی این دو تا زوج که به طرز عجیبی انگار جاشون رو با هم عوض کردن خیلی شبیه همه. البته نه در جزئیات اما بازم شباهتش خیلی بارزه.
از دیدن من خیلی متعجب شدن. ظاهرا خیلی نسبت به نوجوانی م تغییرات بارز داشته ام! جای شکرش باقیه که تغییرات مثبت بوده البته به گفته ی اونها (داشتم فکر می کردم که من خیلی خوش شانسم که همه ظاهر فرشته وار منو می بینن و دوستم دارن اما به ندرت می فهمن یه گرگ در درون من خوابیده! البته یه گرگ خنگ!).
یکی دو بار بیشتر علی رو ندیده ن اما خیلی از بودن ما با هم خوشحالن و از الان دلشون می خواد که ما زودتر سر و سامون بگیریم. این یکی دیگه از شباهتهای این دو زوجه که می گفتم. اونها هم خیلی از این قضیه استقبال می کردن. امید و زنش هم امروز گفتن که اگر ما یه خونه ی بزرگ گرفتیم که یه سویت جدا داشت دلمون می خواد که تو و علی زندگیتون رو اونجا شروع کنید چون وجود یه زوج جوون به زندگی ما خیر و برکت می ده! باورم نمی شد که همچین چیزی رو بشنوم و راستش تا بناگوش سرخ شده بودم و مونده بودم که چی بگم. شنیدن این حرف حتی از زبون مهو و ستی هم منو خجالت زده می کنه چه برسه به اینها که فقط چند هفته ست ما رو می شناسن! البته موفقیتشون رو تو زندگی مدیون همین قلب پاکشون هستن. (ماشااله)
حالا به احتمال زیاد برمی گردن مصر و برای شروع مدرسه ی پسرشون دوباره میان. این بار برای اینکه سه سال بمونن...
این قضیه البته کمی منو نگران کرده. نه نگران برای اونها برای خودم! آخه تو همین دو هفته احساس می کنم که خیلی با هم نزدیک هستیم و انگار دوستی زمان بچگی که البته به خاطر اختلاف سنی مون اونقدرا هم پر رنگ نبود دوباره برگشته و مهمتر اینکه زنش هم خیلی با محبت و خونگرمه. اما از اونجا که این قانون مزخرف زندگی منه و هرچی می خوام بهش توجه نکنم نمی شه و اصلا دلیلی نداره من الان بهش فکر کنم اما انقدر موذیه که خودشو به زور میاره جلوی چشمام٬ می دونم که بعد این سه سال یا اونها برمی گردن مصر یا ما از اینجا می ریم!
روانی ام نه؟!!!
نه نیستم به خدا این چیزی نیست که من می خوام. بهترین دوران عمرم وقتیه که در کنار دوستای بی نظیرم بودم و خدا می دونه که حتی یه لحظه هم نخواستم ازشون دور باشم اما همیشه هم دور شده م هرچند ما سه تا همیشه با چنگ و دندون همدیگه رو چسبیدیم و فاصله هیچوقت فاصله نیاورده برامون اما بازم تلخ بوده و هست... واسه اینه که می ترسم. همین.غلط کردم!
چه جوریه؟ چی درسته؟ کدومش درسته؟
اینکه پدر و مادر به بچه یک بار فرصت اشتباه رو بدن و اگر دوباره تو دردسر افتاد کمکش نکنن؟
یا اینکه بهش هشدار بدن که این کارت اشتباهه نکن و اگر اشتباه کرد بگن که ما از قبل بهت گفته بودیم به ما ربطی نداره؟
یا اینکه هر چند بار بچه اشتباه کرد حتی تا آخر عمرشون باید پشت بچه شون وایسن و تا جایی که می تونن کمکش کنن؟
اگر بچه بد شد بی احترامی کرد رفت و به پدر و مادرش سر نزد زنگ نزد بازم اگه کمک خواست باید کمک کنن؟ یا اینکه بگن تو بچه ی بدی بودی کمکت نمی کنیم؟
من اصلا نمی دونم کدومش درسته. نمی دونم که حق با کیه. اما از یه چیز مطمئنم که اعضای یه خانواده همیشه باید پشت هم وایسن و تو غم ها و شادی های همدیگه شریک باشن. همیشه باید به هم کمک کنن و در قبال این کمک توقعی نداشته باشن چون هم خون همن. همیشه فکر می کردم که اگر خودم مادر شدم همه ی تلاشم رو می کنم که بچه هام تو آسایش و آرامش باشن و شادی و موفقیت اونهاست که منو شاد می کنه .اگرم بهم محبت می کنن یا احترام می گذارن از ته دل و به خواست خودشون باشه نه به خاطر توقعی که من دارم یا از روی ترس.
اما از وقتی این مشکل برای برادرم پیش اومده خیلی تو این مفاهیم دچار تضاد شده م. خیلی از تصوراتم به هم ریخته. احساس می کنم همه ی خوبی ها و شادی ها مال دوران بچگی م بود. دنیای بزرگتر ها جای انتظارات و توقعاتیه که تو همه ی زندگیت باید حواست باشه که یه جوری براورده شون کنی و در مقابل منتظر باشی که جوابش رو بگیری....
حالا نگرانم. غمگینم. می ترسم نتونم اون مادری باشم که خودم می خوام. نکنه منم بشم مثل اونهایی که همیشه ازشون انتقاد می کنم. نکنه که دلم کوچیک بشه کم طاقت بشم پر توقع بشم. نکنه از بچه م کینه بگیرم. نکنه یه روزی رهاش کنم پشتش رو خالی کنم؟
انتظار داره هر روز سخت تر می شه. می ترسم انقدر طولانی بشه که یادم بره چه جور مادری می خواستم باشم. راستش می ترسم که اخلاقم هم مثل هیکلم تغییر کنه! واقعا ممکنه؟
دیشب دوستای عزیزی رو بدرقه کردیم. بدون هیچ کلمه ای که بیانگر احساساتم باشه. دلم می خواست به پسرخاله ش بگم که بعد از ۵-۶ سال دوباره داشتم به وجود یه برادر بزرگتر عادت می کردم. کاش به حنادی که داشت تو بغلم گریه می کرد گفته بودم که تازه داشتم بهش خو می گرفتم و چقدر با رفتنشون تنها می شیم. کاش بهش گفته بودم من اشک هام رو اون روز که بلیط خریدید ریخته م. فقط بهش گفتم سفر به سلامت. همین. اومدم خونه و نصف شبی برای تنهایی خودم و تمام آدمهای خوبی که مجبورند دور از هم زندگی کنند گریه کردم.
مامانم یه مامان استثناییه. البته یه احتمال کمی هم هست که خود من استثنایی باشم. اون رو دیگه نمی دونم! عرض شود خدمتتون که بنده نمی دونم بین من و مامانم چه جور رابطه ای وجود داره. واقعا نمی دونم. هنوزم بعد این همه سال نمی تونم به یقین بگم که من و مامانم...من و مامانم...من و مامانم چی؟؟؟؟؟؟؟ اصلا همه چی از اونجا شروع شد که خواهر بزرگتر مامانم فوت کرد و ازش فقط یه شناسنامه باقی موند. چند سال بعد که تو یه روز برفی نزدیک عید مامانم به دنیا میاد٬ چون دختر بوده٬ می شه صاحب شناسنامه ی به جا مانده. حالا نه می دونم مامانم واقعا چند سالشه و نه می دونم تو چه ماهی به دنیا اومده. شاید بگین که اصلا چه فرقی می کنه. مامان مامانه دیگه! اما برای من که مامانم همیشه پیچیده ترین موجود زنده ای بوده که می شناختم و می شناسم٬ این موضوع به سخت تر شدن این معما دامن می زنه. کاش یه خواهر داشتم یا لاقل یه زن داداش درست و حسابی تا انقدر مجبور نباشم تنهایی زور بزنم تا مامانم رو از زندگیش راضی نگه دارم.
وای به وقتی که ناراحته. انقدر از من انرژی می بره که بعضی وقتها سردرد می گیرم. جدی می گم. رفتارش باعث می شه من احساس گناه کنم. افسرده بشم. به گذشته ای که خیلی زیاد سعی می کنم فراموش کنم فکر کنم و دست آخر اون رو متهم کنم به خاطر همه ی سردی و بی مهری که به من کودک نشون داد.... از این حس متنفرم. می خوام زودتر از این خونه برم. دور بشم. از مادرم دور شم؟! عجب تضاد بزرگیه این زندگی.
همه می گن «چه خوبه که اینجا پیش خانواده ت هستی نه؟ »حتی بعضی هاشون می گن« حتما خیلی سخت بوده جدا شدن از برادرت تو ایران؟ » و من در جواب هر دو این سوالات مکثی می کنم و با یه لبخند غمگین می گم بله. چون به هیچکدومشون نمی تونم بگم. این حقیقت مسخره رو فقط شماهایین که می دونید. این نه تلخ رو فقط شما می شنوید. شمایی که هیچوقت نپرسیدید و نخواهید پرسید.
پی نوشت: احتمالا می خواید پیشنهاد کنید که باهاش حرف بزنم و همه ی این چیزها رو بهش بگم؟ اما امکان نداره چون برادر بزرگترم و زنش به اندازه ی کافی متهمش کردن که مادر خوبی نبوده و برادر لوس کوچکترم هر روز به اون و بابام کنایه می زنه که والدین خوبی نیستند و پیر و از کار افتاده شده اند. میون این همه بی احترامی که داره می بینه اگر هر روز ازش کتک هم بخورم حاضر نیستم بهش بگم که منم برای خودم داستانی دارم چون می دونم که ۱-واقعا طاقت شنیدنش رو نداره ۲- با وجود همه ی انتقاداتم روی هم رفته مامانم مادر خوبیه٬ اینکه من باهاش نمی سازم چیزی از ارزشش به عنوان یک زن و یک مادر کم نمی کنه.پس تنها راه حل عملی برای فرار از تبدیل شدنم به یه دختر نامهربون و سنگدل و قدر نشناس٬ ازدواجه. حالا اگه مردین بیاین جلو!
خدا این جام جهانی رو از ما نگیره. یه هیجان درست و حسابی آورده به زندگی من! هرچند این گزارشگره مثل ماست می مونه و اعصابم رو خورد کرده .و کلا فوتبال با صدای فردوسی پور یه چیز دیگه ست اما چه کنیم دیگه باید ساخت. همه با کمبود امکانات می سازن ما با زیادیش می سازیم!!!
دوباره خونه برام مثل قفس شده. نفسم می گیره و این اصلا ربطی به خونه و خانواده م نداره. می دو نم... همه چی از تو مغزمه از تو سرم. و اینجور مواقع دلم می خواد یه فضا داشته باشم خالی و بزرگ که توش راه برم. میون دیوار های خونه. یا اینکه بشینم جلوی پنجره و ساعت ها خیره بشم به بیرون. حوصله ی هیچ کسی رو هم دور و برم ندارم....
تنها کافیه که شجاعتم رو جمع کنم و بگم همه ی اون چیزهایی که آزارم می ده ٬عذابم می ده و تمومش کنم.اما مطمئنا بعدش به تنهایی بیشتری نیاز خواهم داشت تا با خودم کنار بیام و من موندم تو این غربت به کی می تونم پناه ببرم.
طاهره طاهره طاهره تو چی کشیدی؟
کاش قبل رفتنت برام می گفتی که چه ها کشیدی. کاش بهم می گفتی که چطوری ساختی؟ تو فقط بهم گفتی عاشق نشو. اما مگه خودت نشده بودی؟ مگه خودت نسوختی به پای این عشق؟ حالا نیستی که بهم بگی مگه به جز سوختن هم راهی هست؟ نیستی که بهم بگی چاره چیه؟
چه زود تنهام گذاشتی ای مهربان تر از خورشید.
می شد برای بازی های جام جهانی تو افریقای جنوبی باشم و سر برد برزیل شرط بندی کنم.
یا تو یه بعد از ظهر گرم کف اتاق روی گبه ی مهتاب ٬دراز کش٬ چشم بدوزم به پرده ی آشپزخونه که باد داغ تکونش می ده و هوووم...سکوت رو بو بکشم.
فکر کنم می شد تو شهر کتاب که همیشه خنکه و بوی خوش کاغذ می ده یک ساعتی ول بچرخم بدون اینکه کسی کاری به کارم داشته باشه.
حتما می شد با یه لیوان شراب خانگی ستو مست کنم و برای بقیه ی مستها آواز بخونم.
اما می شد رو تخت یه نفره ی اتاقم (آه) خوابیده باشم بدون اینکه جای خالی کسی رو کنارم حس کنم.
و شاید می شد رو تخت دونفره ی اتاقمون خوابیده باشم و جای خالی تو رو کنارم حس نکنم.
آره لعنتی
می شد.