-
می بارم
جمعه 31 فروردینماه سال 1386 20:59
1. دارم به دختر خاله ام فکر می کنم. کسی که سال های نو جوانیم خیلی با هم جور بودیم و با اینکه 4 سال ازم بزرگتر بود خیلی واسم درد و دل می کرد. خیلی دوستش دارم. 5-6 سال پیش ازدواج کرد. خواهی نخواهی از هم دور شدیم. یعنی به خاطر جابه جایی های پی در پی ما از هم دور که بودیم هیچ، دور تر شدیم. روحیه و شخصیتش رو همیشه تحسین می...
-
دو کلمه با خدا
پنجشنبه 16 فروردینماه سال 1386 12:15
خدا جونم کجایی خدا؟ تو نمازم نمی بینمت. فقط اون آخر وقتی تسبیح رو تو دستم فشار می دم و چشم هامو می بندم... اون موقع که صدات می کنم٬ یه نیم نگاهی می اندازی. پس من از این به بعد فقط آخرش رو می خونم که زودتر بیای. می دونی خیلی وقته که دلم می خواد سرم رو بذارم رو پات و راحت گریه کنم. می خوام بهم بگی که چرا یادم ندادی بلند...
-
شجاعت همه جوره!
پنجشنبه 2 فروردینماه سال 1386 23:09
شجاعت پیدا کردن مگر چقدر سخت است؟ شجاعت پیدا کردن مگر چقدر عجیب و غریب است؟ چرا دیگر هیچ کس شجاعت ندارد؟ چرا دیگر هیچ کس فکر نمی کند که باید یک تکانی به خودش بدهد و یک شجاعت تکان خورده پیدا کند؟! چرا هیچ کس شجاعت ندارد تا در چشم های من طولانی طولانی زل بزند؟ چرا هیچ کس شجاعت ندارد آن طور که فکر می کند و آن طور که قلبش...
-
شاید برای همینه که از آدامس بدم میاد!
جمعه 18 اسفندماه سال 1385 22:20
یکی بود یکی نبود. ۱۶ سال پیش، یه خواهر و برادر بودن که تو یه شب سرد زمستونی تو خونشون تنها بودن. آخه مامان و باباشون رفته بودن مهمونی. خیلی پیش میومد که که اونها رو بگذارن و برن مهمونی . برادره 5 سال از خواهرش بزرگتر بود اما هردو کوچیک بودن. حوصله شون سر رفته بود، هنوز شام نخورده بودن و گرسنه بودن. خواهر اصرار کرد:...
-
بپا!
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1385 22:16
آخر سال است و کارمان مثل اکثر شرکت ها زیاد. هر دقیقه گزارشی می خواهند و هر لحظه پرونده ای. کار جوهر انسان است و همیشه برای من لذت بخش بوده اما اعتقاد دارم که مسائلی هست که نباید با کار یکی کرد. مثال اش را نمی توانم بزنم! به هر حال این بار این من بودم که در یک روال عادی و طبیعی دخالت کرده و آن را به نحوی هدایت کردم....
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1385 22:23
ما چون دو دریچه روبروی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم هر روز سوال و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده عمر، آینه بهشت، اما آه... بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه اکنون دل من شکسته و خسته است زیرا یکی از دریچه ها بسته است نه مهر فسون نه ماه جادو کرد نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد همیشه یه جای کار می لنگه. هیچ خوشبختی بی عیب و...
-
در پارک قدم می زدم
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 21:29
به راستی که انسان ها چقدر تنها هستند. ترس از دست دادن تو... این، جمله ای بسیار آشناست. چرا می ترسیم که کسی را از دست بدهیم؟ اصلا چطور می شود که کسی را مال خود بدانیم که حالا از رفتنش اینقدر هراس داریم؟ چرا ما می ترسیم برویم مبادا او تنها بماند؟ من امروز تنهایی را در خیلی از هم سن و سال هایم دیدم. کسانی که حاضر بودند...
-
به خاطر بعضیها!!!
یکشنبه 17 دیماه سال 1385 14:52
قسمتی از شعر ریشه در خاک٬ سروده فریدون مشیری: ... من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم من اینجا تا نفس باقیست می مانم من از اینجا چه می خواهم نمی دانم امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم من...
-
میخک
جمعه 15 دیماه سال 1385 20:22
من به گلدان غم تنهایی،گل میخک دارم میخک سرخ و قشنگ و زیبا بهر تو کاشتمش تا به تو هدیه دهم گل تنهایی را ابر را گفتم آبش داده باد را بهر نوازش چه سفارش کردم تا به آن بوسه زند بوسه های آرام، همچو پروانه به گل گر به آن بوسه زنی با تو سخن خواهد گفت، این گل میخک من حرف هایی دارد که از آن بی خبری ناله هایی دارد همه از دربه...
-
بفرمایید چی میل دارید؟
شنبه 9 دیماه سال 1385 21:36
اسم این هفته رو باید بگذارم هفته بهداشت یا کشف بیماری های ناشناخته خود! امروز که روز اول هفته باشه، رفتم دکتر.موقع معاینه پنج شش بار گوشی رو روی قلبم گذاشت و گوش کرد . همچین با دقت گوش می کرد که یک لحظه حس کردم الان همه اسرار قلبم رو می فهمه. نه خدای من! سیسکو می گه محض رضای خدا مریضیت هم به آدمیزاد نرفته.آخه دکتر بهم...
-
پرسپکتیو
چهارشنبه 22 آذرماه سال 1385 19:29
حتما" تو می فهمی که کنار کشیدن یعنی چی؟ یعنی داری تو یه مسیری با یکی میری بعد یهو بزنی بغل و دور شدن اون رو نگاه کنی. خیلی هم بد نیست البته. به نفع اون طرف مقابله !!! نمی دونم... شاید تو بفهمی خب. شاید هم تا حالا این کار رو نکرده باشی. ببین منظورم رها کردن کسی نیست ها. رفیق نیمه راه بودن نیست ها. یه وقتی هست که با یکی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مهرماه سال 1385 20:44
خوشست خلوت اگر یار یار من باشد نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد روا مدار خدایا که در حریم وصال رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد همای گو مفکن سایه شرف هرگز در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد هوای...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 مهرماه سال 1385 17:13
پا شدم و شلوار پوشیدم شلوار سفید پوشیدم. از دیدن پاهام یه جوری می شدم. دلم میخواست هی غیت مرادرب و تسوپ ماپ ور طخ یطخ منک. برا همین شلوار پوشیدم.الان حالم بهتره. ریصقت نم تسین، ریصقت ماهاپ مه تسین،هب رطاخ هییاهنت، تقوچیه ردقنیا اهنت مدوبن... همیشه اینجوری نیست که یه آدم فهمیده پیدا بشه که وقتی دلت گرفته و گریه می کنی،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1385 22:26
بهای لحظه ای آرامش را با چه باید پرداخت؟ با یک عمر؟ در میان هذیان ترافیک و سردرد، میان چرا هایی که از خود می پرسیدم، یک سوال بود که مدام تکرار می شد: دلم می خواست بدانم راه رفتن در کنار یک مرده چه حسی دارد؟
-
تشنمه. میشه لطفا یه لیوان آب به من بدین؟
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1385 18:44
به همه گفتم که چقدر کار دارم. همه می دونند. همه می گن:" اما تو که سرت خیلی شلوغه ". آره، خودم بهشون گفتم. من وقت ندارم. بهش می گم: من تا جوونم و نیرو دارم باید کار کنم. شاید بعد ها نشه و یا نخوام. می پرسه: برای چی؟ پول جمع کنی که چی؟ آخرش چی؟ نمی دونم برای چی اما می دونم که اگه کار نکنم، اگه بی کار بمونم، از فکر و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 شهریورماه سال 1385 23:59
یه خونه سوت و کور یه ظرف غذای نیم خورده یه دختر اخمو که نمی دونه از چی دلخوره! این منم که تو خونمون تنهام. ولو شدم جلوی تلوزیون. (من که از تلوزیون متنفرم!!!) و این بیشتر اعصابمو خورد می کنه. یه نفر رو می شناختم که تنها زندگی می کرد. دوستی کوتاهی داشتیم. علت خیلی از رفتار هاش رو نمی دونستم. اما حالا می فهمم چرا...حالا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 20 مردادماه سال 1385 13:07
خداوندا! به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 10 مردادماه سال 1385 19:54
من برای تو چه هستم؟ این را امروز از خودم پرسیدم! من در زندگی تو چه جایگاهی دارم؟ وقتی فهمیدم برای او جایگزین یار رفته اش هستم، نه ناراحت شدم نه دلگیر. تنها حسی که داشتم تنهایی بود.... آن روز که گفتم تنهایی را ترجیح می دهم، بعضی ها را از خود راندم. اما نمی دانستم که در عوض کسانی می آیند که به تنهایی ام چشم دارند! که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 مردادماه سال 1385 21:24
دلم برایش تنگ می شود. ای کاش برای این دلتنگی های بی ثمر درمانی بود. یا لااقل برای سنگدلی دلیلی. ای کاش می شد لبخندش را فراموش کنم. لحن صدایش را ای کاش میان نغمه های موسیقی گم می کردم. چشمانش را شاید پشت تصویر مخدوش آن روزهای لعنتی از یاد ببرم، نگاهش را چه کنم؟ آن رفاقت ناب دست نیافتنی را... چگونه کشش خون را انکار کنم؟...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 تیرماه سال 1385 20:27
گاهی بعضی از انسانها، ( خودشان که نه... چشمهاشان) گاهی چشم های بعضی آدم ها، (چشمهاشان هم که نه...نگاهشان) گاهی نگاه بعضی از آدمها، هر چه شجاعت در درون ماست، به یکباره می گیرند. نه گفتن هم مثل نه شنیدن شهامت می خواهد. . . . من شهامتش را دارم اما...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 تیرماه سال 1385 22:41
خیلی سخت است غلبه بر این افسردگی که اکنون دیگر جزئی از وجودم شده است. هیولایی که هرازگاهی از نمی دانم کجای روحم به من حمله می کند. دلشوره ای بی خود و بی جهت یا اگر هم دلیل دارد من آن را نمی دانم یا نمی فهمم. روی تختم دراز کشیده ام. ناگهان به مثال برق گرفته ها از جا می پرم و دیوانه وار شروع می کنم به گرفتن شماره تلفن...
-
کفشدوز
شنبه 10 تیرماه سال 1385 13:15
امروز روز خوبی است. صبح که مثل همیشه داخل اتوبوس شدم و نشستم، یک کفشدوز کوچک هم انگار با من آمده بود. داشت روی سطح صیغلی کیف چرمی ام راه می رفت.(کفشدوزک ها را بیشتر از مورچه ها دوست دارم و هروقت که به سراغم بیایند مدتی با آنها بازی می کنم).این بار این کفشدوز کوچک کوچک بر خلاف تصوری که همه از یک کفشدوزک دارند، یعنی...
-
خداحافظ بهار
جمعه 2 تیرماه سال 1385 01:04
بهار هم تمام شد. بهاری که اینقدر از آمدنش می ترسیدم! هر سال این هراس را دارم. از یک شروع تازه می ترسم . هر آغازی پایانی دارد. از این پایان می ترسم. اما بهار آمد و رفت و من پایان آن را دیدم که خوش بود.شادی بود. امید بود.(برای یک نفر دیگر) (و دیدن شادی دیگران خود٬ خوشی ست٬نیست؟) خداحافظ ای بهار زیبا.... ای بهار همچنان...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 خردادماه سال 1385 22:19
انگشتان پایم با من حرف می زنند! عزیزانم، ستاره ومهتاب، بارها گفته بودند که پاهای عجیبی داری اما هر بار خندیدم و گاهی هم در خلوت به پاهایم خیره شدم ولی چیزی دستگیرم نشد تا همین اواخر که شنیدم یکی از آنها از من خواست که آنهارا بشویم! (نزدیک تابستان است و گرم و پاهایمان درون کفش عرق می کند) آری می گفتم، انگشت وسطی پای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 خردادماه سال 1385 20:29
من گمان کردم که تو باز می گردی (هممونو گذاشتی سر کار ای ول بابا) همه ی ما تو را پذیرفتیم. من به تو خوش آمد گفتم، تو احمق تمام تصورات مرا در مورد خودت خراب کردی. بیست و دو سال الگوی من بودی. بیست و دو سال برای من خدا بودی. بیست و دو سال حرف تو برایم حجت بود. هنوز هم وقتی می بینمت دلم می خواهد با تمام وجودم تو را در...
-
فرزندم
جمعه 19 خردادماه سال 1385 00:10
چه لذت بخش بود فشردن آن کودک بر سینه ام. نابود می کند تمام نا انمی های جهان را. صدای طپش قلب کوچکش به من آرامش می بخشد. دیدن لبخند شیرینش خود خود خوشبختی ست. نوازش پوست لطیف و نرم او چنان است که انگار بر روی ابر ها دست می کشم. عطر کودکانه اش به تازگی بوی بهار است در اول فروردین ماه. معصومیت نگاه او اشکم را در می آورد!...
-
ناباورانه...
یکشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1385 21:20
آخرین خبر اینکه من هنوز زنده ام! عزیزترین ی در حصار بیرحمی سرنوشت اسیر است و من٬ زنده ام و آزاد... روحش رو به نابودی ست. امید هایش٬ آرزو هایش٬ جوانی اش٬ همه بر باد رفت. برق چشمانش٬ محبتی که در نگاهش بود... دلم برایت پر می زند عزیز تر از جانم٬ هر چه که دارم مال تو. روحم را به تو می دهم٬ امید هایم را٬ تا با آن به...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 فروردینماه سال 1385 22:21
You gotta be crazy, you gotta have a real need. You gotta sleep on your toes, and when you're on the street, You gotta be able to pick out the easy meat with your eyes closed. And then moving in silently, down wind and out of sight, You gotta strike when the moment is right without thinking. And after a while, you can...
-
! Soul Wash
چهارشنبه 2 فروردینماه سال 1385 19:21
من به کارواش رفته ام! دیشب حدود ساعت 10 و 42 دقیقه. کارگر کارواش با کنجکاوی مرا برانداز می کرد و یا بهتر بگویم حریصانه، با آن چشم های زاغ که در میان چهره ای لاغر دو دو می زدند. نگاهی به من و نگاهی به درب ورودی، منتظر بود که اتومبیل همراه من وارد شود. سعی کردم به او بفهمانم که ماشینی در کار نیست و این من هستم که خود را...
-
آلفردو آلفردو...
جمعه 26 اسفندماه سال 1384 20:52
اولش متوجه بودنش نشدم. فقط احساس می کردم که سنگینی نگاهی رومه. دور و برمو نگاهی انداختم… بوی سیگار میومد…مارلبرو. تعجب کردم . بابام همیشه وینستون لایت می کشید. تازه اونم نه تو خونه. دقت که کردم دیدم بو از کنار گلدون میاد. آه! نزدیک بود جیغ بکشم. - تو دیگه کی هستی؟! جواب نداد. قدش کمی بلند تر از سیسکو اما چاق تر و چهار...