خداوندا!

به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم...

 

 

 

 

 

من برای تو چه هستم؟ این را امروز از خودم پرسیدم!

من در زندگی تو چه جایگاهی دارم؟

وقتی فهمیدم برای او جایگزین یار رفته اش هستم، نه ناراحت شدم  نه دلگیر. تنها حسی که داشتم تنهایی بود....

 آن روز که گفتم تنهایی را ترجیح می دهم، بعضی ها را از خود راندم. اما نمی دانستم که در عوض کسانی می آیند که به تنهایی ام چشم دارند! که مرا نه برای خودم که برای تنها بودنم می خواهند.

 آن روز تنها بودم ولی تنها نبودم. اما اکنون به اندازه ی تمام مشغله های روزانه ام احساس تنهایی می کنم.

 من از خودم هم تنها شده ام.

حالا تو بگو، من برای تو چه هستم؟ اصلا بگو ببینم می دانی تنهایی چه رنگیست؟

تنهایی رنگ زخم هایی ست که هر روز و هر شب بر روحم می زنم (اما سرخ نیست) 

تنهایی گاهی خیلی زیباست! ( اما سبز نیست)

 تنهایی سفید است٬

سفید.

 

 

 

 

دلم برایش تنگ می شود.

 ای کاش برای این دلتنگی های بی ثمر درمانی بود. یا لااقل برای سنگدلی دلیلی.

ای کاش می شد لبخندش را فراموش کنم. لحن صدایش را ای کاش میان نغمه های موسیقی گم می کردم.

چشمانش را شاید پشت تصویر مخدوش آن روزهای لعنتی از یاد ببرم، نگاهش را چه کنم؟

آن رفاقت ناب دست نیافتنی را...

چگونه کشش خون را انکار کنم؟ او هنوز برادر من است...