می نویسم و می گذرم

فاصله م روز به روز با مامانم بیشتر می شه.

این روزها وقتی می رم خونه ش به جای اینکه روی مبل روبروش بشینم, می رم می شینم کنارش

گاهی دستی به شونش می زنم که مطمئن بشم هست!

وفتهایی که داره تلوزیون نگاه می کنه و حواسش نیست بهش نگاه می کنم

اما نمی بینمش.

صحبتهای تلفنی مون پر از سکوت های گاه به گاهه. پر از حرفهایی که می خوایم به هم بزنیم اما خودداری می کنیم و نمی گیم. 

خیلی از هم دوریم

در دو جهت مخالف حرکت می کنیم

من رو به آینده می رم و اون عقب عقب رو به گذشته.

 می دونم آرزوشه برگرده به لحظات هرچند کوتاه, هرچند کم, اما خوشی که داشته. آرزوشه که برگرده به اون لحظه که گفته آره یا گفته نه یا هیچی نگفته و سکوت کرده تا بتونه عوضشون کنه. آرزو داره بتونه خیلی چیزها یا کس ها رو پاک کنه.

مادرم تو گذشته گیر افتاده. وجدان ایراد گیر و سرزنش گرش مدتیه گیر داده به خودش و ول کن هم نیست. خودش رو می خوره سرزنش می کنه تحقیر می کنه ... داره فرو می ره تو زمین. داره تو عمق زمین فرو می ره و همینطور دورتر و دورتر و دورتر می شه.

دستم رو دراز می کنم نمی گیره. می ترسه من رو هم با خودش بکشه. اما نمی دونه که من به هر حال باهاشم.

صبح بیدار می شم به اون فکر می کنم. مهمونی می رم به اون فکر می کنم. می خندم به اون فکر می کنم. حتی ... به اون فکر می کنم.

گاهی می گم کاش منم مثل برادرهام یه گندی به زندگیم زده بودم. لاقل تو یه دسته بودیم. با هم یه دست بودیم. 

لاقل انقدر خوشبختیم سرشار از گناه نبود...

خاکستری ای که هم آبی هست هم نیست

چقدر دلم برای این حس و حال تنگ شده بود.

افسرده هستم. یکشنبه ی سرد و دلگیری رو گذروندم. 

امروز دوشنبه ست. اول هفته ست اما در واقع نیست... 

.

.

.

فارسی فکر می کنم انگلیسی حرف می زنم

انگلیسی فکر می کنم و فارسی حرف می زنم

.

.

.

اکثر روزهای زمستون آسمون سفید مایل به خاکستریه

خاکستریه مایل به آبی کمرنگ 

آبیش هم اون آبی نیست