خانه

ماکارونی در حال جوشیدنه.

یه قاشق زردچوبه می ریزم توش...

خونه پره از کاغذه. مجله های کاریابی , مجله های خونه یابی و غیره

وقتی اومدیم تو این خونه سعی می کردم هر روز هر چیزی رو سر جای خودش بگذارم که خونه مرتب بمونه اما الان زیاد بهش اهمیتی نمی دم. تنها چیزی که مهمه اینه که ظرف نشسته بیشتر از یک روز تو ظرف شویی نمونه.

.

.

.

هوا امروز  صبح گرم و بارونی بود. 

نامه رو که پست کردم , متصدی پست بهم گفت که دو هفته ی دیگه رزومه م رو ببرم, بلکه یه کاری جور شد. واسه یه لحظه امیدوار شدم. حالم بهتر شد. با نیمچه انرژی ای که گرفتم یه چرخی تو مغازه زدم و بعد به مامانم تلفن کردم.

.

.

.

با هم تو کافی شاپ نشستیم. می گه نمیای اونجا؟ می گم نه کار دارم, فردا میام. این بار بار پنجمه که در عرض این 10 دقیقه بهم تعارف می کنه که برم خونه شون, خونه ی خودم...شدیدا از زنگ زدن خودم پشیمون هستم.

.

.

.

الان شبه . من خونه ا م و ماکارونی می پزم.

 از غذا پختن و این تنهایی لذتی نمی برم. صدای مامانم تو گوشمه و نگاه پرسش گرش جلوی چشمام: نمیای اینجا؟؟؟؟؟؟

نظرات 18 + ارسال نظر
مهتاب شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:56

عادت می کنن
نه این که عادت کنن اصلا نگن ها نه
کمتر میشه
خیلی کمتر
تو هم عادت کن
سخت بودنش زمانیه که کنارشونی و بهت می گن وقتی رفتن وقتی گوشی و گذاشتی دیگه بهش فکر نکن
به کارای خودت فکر کن
به مشکلات خودت
به خوشیهای خودت
به دوستای خودت
البته اگر می خوای عادت کنی وگرنه که نه

حنا شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 14:39

نمیدونم چرا زندگی....یهویی.....اون روشو شروع میکنه نشون دادن........ولی رها جونم....اینا هم میگذره......البته که کار پیدا میکنی...مطمئن باش....خدا بزرگه......
بادی به مامان و بابا و سپهر فرصت بدی یاد بگیرن با هم سه تایی زندگی کنن ...کاری که تا حالا نکردن....به این فکر کن که این یه فرصته تکرار نشدنی برایه هر سه تاشونه ...که تا چند صباحی دیگر که سپهر بره مستقل بشه...با هم بودن و سه تایی بودن رو تجربه کنن......حتی اگر از این تجربه سربلند بیرون نیان......هیچ وقت حسرت این روزها رو نخواهند خورد..

۳ شنبه 3 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 15:47

حنا تو چه جوری اون برداشتو از نوشته من کردی؟
اولش گفتم چه ربطی داره بعد که یه بار دیگه خوندم دیدم ا چقدر به کامنت تو می خوره
رها ببخشید تو وبلاگ تو در مورد وبلاگ یکی دیگه صحبت می کنما
خدایی مثل آهنگها هست که براش شعر می نویسن منم انگار برای کامنت تو نوشته بودم ولی باور کن هیچ ربطی به کامنتت نداره دیونه

اشکان یکشنبه 4 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:42

سلام
به نظر من کم کم عادت میکنی.
ما انسان ها کلا اولش همه چیز برامون سخته.
ولی خودمون وقف میدیم سریع به اوضاع.

حنا دوشنبه 5 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 01:39

سلام. مهتاب جان. اون نظر هیچ ربطی به پست ات نداشت...فقط صرفا یه نظر بود....
رها جان..خوبی؟
بهتر شدی
سعید جان..میبینم از فرط لاغری! انگشتانت توان نوشتن ندارند!
لاغری هم بد دردیه!

raha سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:18

یه ساعته دارم سعی می کنم بفهمم قضیه چیه! که البته فهمیدم بسکه من باهوشم!!!!
مثل اینکه مامانم داره کم کم عادت می کنه. دو روزه زنگ نزده. منم امروز زنگ زدم گفتم میای دنبالم؟!!! خداییش سادیسم دارما!
بابا باید عکس سعید رو ببینید مثل این تبلیغات تلوزیونی می مونه. قبل و بعد از رژیمش کلی با هم فرق داره. بچم یه ذره پوست و استخون شده!

مهتاب سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:43

سعــــــــــــــــــــــــــــید باورت میشه قبل از اینکه رها بگه می خواستم بگم یه عکس از خودت بفرست ببینیم چقدر تغییر کردی؟
حالا بفرست توروخدا
خب
سلام

خوبید؟
سادیسمیه عزیزم خوبی؟

حنا سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 13:57

سلام...سادیسمیه...خره باهات قهر کرده بوده....فقط سادیسمی نیستی ..خر هم تشریف داری....
ما که در مورده سعید بخیل نیستیم.......خداکنه برنگرده این همه وزن!!!!!!!!! خدا کنه...واه واه....
ولی فک کنم سعید کلا جسمش از بین رفته ...از بس لاغره! فقط روحش مونده! واسه همینه نمیتونه یک کلمه ..حتی یک کلمه تایپ کنه!
رها جان مهتاب داشت در مورده نظری که من دربلاگش گذاشتم حرف میزد..... البته مهتاب خیلی هم خوب حرف بزنه بازم نمیشه فهمید چی میگه!!!!!!چون اصالتا کشه اییه!

سعید سه‌شنبه 6 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 14:31

من اینقده لاغر شدم که دیگه قدم به میز کامپیوتر نمی رسه که بیام وبلاگ رها جوون رو باز کنم.
عکسم هم اینجاس:

https://twitter.com/SaeedKD/status/217241198228803584/photo/1/large

مهتاب چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 11:37

سعـــــــــــــــید ما در کشوری به سر می بریم که خارج نیست و برای دیدن عکست احتیاج به فیل ت ر ش ک ن داریم و
من متاسفانه تو شرکت نمی تونم از این فیل استفاده کنم و تو خونه هم کلا اینترنتمون وصل نمیشه
:(((
خب من چه جوری ببینمت که چه شکلی شدی؟
یکی برام ایمیل کنه لطفا

هی حنای خل دیدی رها گفت فهمیده ، دیگه واسه چی توضیح می دی
بعدشم خودت کشیی هستی
سعد آبادی

حنا چهارشنبه 7 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 14:49

سلام...بلاخره سعید ضعیفه! پیدا شد! خدا رو شکر من که نگران بودم(نه فکر کنید از حسادت مرده بودم ها)
امهتاب ایمیل کردن به من هم بده...
رها ...بمیری این پست رو عوض کن ...تا میخونم و بازش میکنم گشنه ام میشه!

بهار پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 10:23

سعید آقا با اجازه منم عکستو دیدم.
خیلی اراده داری مرد !
ایول !

از خودم شرمنده شدم والاه !

مهتاب دوشنبه 12 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:37

سعید خب عکستو برای ما جهان سومی ها هم بفرست دیگه
:(

رها شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 02:36

تولد سورنا مبارک
امیدوارم که یکی از تولدهاش اونجا باشم و از نزدیک کنارتون باشم.
امروز که عکس دختر سلمان رو دیدم اصلا نمی شناختمش. جای تاسفه که آدم به دنیا اومدن و بزرگ شدن بچه ها رو ازدست بده...
تولدت مبارک سورنا کوچولو.ندیدمت اما خیلی عزیزی

مهتاب شنبه 17 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 09:50

و.ووووواااااااااااااااااا
سعــــــــــــــــــــــید ماشالا پسر به این همتت
الان عکستو دیدم کف کردم
دست راستت رو سرمن بی همت
پسر چه کردی؟

راستی سعید اون خانوم ا پاهای لاک دار که دراز کشیده و تخت کیه اون پشت ؟
البته من فضول نیستما
هوینجوری

سعید تبریک
خیلی خوش تیپ شدی
اسفند دود کن برا خودت
اونجا اسفند داری؟

حنا یکشنبه 18 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 13:11

منم عکس میخوام
مرسی رها جونم.....انشالا روزی شما باشه ۹ ماهه دیگه! به شرطی که از قبل دست به کار نشده باشین!

تیریتی دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 19:07

صبا نازنینم ... ازدواجت رو از صمیم قلب به تو و همسرت تبریک می گم ... خیلی برات آرزوی خوشبختی و سلامتی دارم... دلم برات حسابی تنگ شده ... می گم احساست موقع عقدت و بعد از عروسیت برام کاملا قابل درکه ... آدم تو اون مواقع ناراحته به جای اینکه خوشحال باشه ... بالاخره تغییر مسیر زندگیه ... شوخی نیست ... کمی هم استرس و نگرانی از آینده است... و بیشترش هم فشار خانواده ها و برگزاری مراسم و ... اما بعدش به مرور هر چی از ازدواجت بگذره راحتتر می شه ...

[ بدون نام ] دوشنبه 9 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 19:10

ادامه ...
یعنی اعصاب آدم راحتتتر می شه چون دیگه به این سبک زندگی با فرد جدید عادت کردی ...
دیگه همه چی عادته گمونم ...
خوب و خوش باشی عزیزم ... لیوان گوزن نشان یادگاریت که برام سوغاتی دادی تو بوفه آشپزخونه است و هر روز می بینمش و یادت می کنم ... تو یکی از نقاشیهام هم اونو کشیدم ... می بوسمت عزیزم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد