من خوش شانس

درست یه هفته بعد رفتن پسرخاله ش (یه جورایی پسرخاله مون اینا!)٬ امید و زن و بچه ش اومدن. جالب اینجاست که زندگی این دو تا زوج که به طرز عجیبی انگار جاشون رو با هم عوض کردن خیلی شبیه همه. البته نه در جزئیات اما بازم شباهتش خیلی بارزه. 

از دیدن من خیلی متعجب شدن. ظاهرا خیلی نسبت به نوجوانی م تغییرات بارز داشته ام! جای شکرش باقیه که تغییرات مثبت بوده البته به گفته ی اونها (داشتم فکر می کردم که من خیلی خوش شانسم که همه ظاهر فرشته وار منو می بینن و دوستم دارن اما به ندرت می فهمن یه گرگ در درون من خوابیده! البته یه گرگ خنگ!). 

 یکی دو بار بیشتر علی رو ندیده ن اما خیلی از بودن ما با هم خوشحالن و از الان دلشون می خواد که ما زودتر سر و سامون بگیریم. این یکی دیگه از شباهتهای این دو زوجه که می گفتم. اونها هم خیلی از این قضیه استقبال می کردن. امید و زنش هم امروز گفتن که اگر ما یه خونه ی بزرگ گرفتیم که یه سویت جدا داشت دلمون می خواد که تو و علی زندگیتون رو اونجا شروع کنید چون وجود یه زوج جوون به زندگی ما خیر و برکت می ده! باورم نمی شد که همچین چیزی رو بشنوم و راستش تا بناگوش سرخ شده بودم و مونده بودم که چی بگم. شنیدن این حرف حتی از زبون مهو و ستی هم منو خجالت زده می کنه چه برسه به اینها که فقط چند هفته ست ما رو می شناسن! البته موفقیتشون رو تو زندگی مدیون همین قلب پاکشون هستن. (ماشااله)  

حالا به احتمال زیاد برمی گردن مصر و برای شروع مدرسه ی پسرشون دوباره میان. این بار برای اینکه سه سال بمونن... 

این قضیه البته کمی منو نگران کرده. نه نگران برای اونها برای خودم! آخه تو همین دو هفته احساس می کنم که خیلی با هم نزدیک هستیم و انگار دوستی زمان بچگی که البته به خاطر اختلاف سنی مون اونقدرا هم پر رنگ نبود دوباره برگشته و مهمتر اینکه زنش هم خیلی با محبت و خونگرمه. اما از اونجا که این قانون مزخرف زندگی منه و هرچی می خوام بهش توجه نکنم نمی شه و اصلا دلیلی نداره من الان بهش فکر کنم اما انقدر موذیه که خودشو به زور میاره جلوی چشمام٬ می دونم که بعد این سه سال یا اونها برمی گردن مصر یا ما از اینجا می ریم!  

روانی ام نه؟!!!   

نه نیستم به خدا این چیزی نیست که من می خوام. بهترین دوران عمرم وقتیه که در کنار دوستای بی نظیرم بودم و خدا می دونه که حتی یه لحظه هم نخواستم ازشون دور باشم اما همیشه هم دور شده م هرچند ما سه تا همیشه با چنگ و دندون همدیگه رو چسبیدیم و فاصله هیچوقت فاصله نیاورده برامون اما بازم تلخ بوده و هست... واسه اینه که می ترسم. همین.غلط کردم!

چه جوریه؟ چی درسته؟ کدومش درسته؟ 

 اینکه پدر و مادر به بچه یک بار فرصت اشتباه رو بدن و اگر دوباره تو دردسر افتاد کمکش نکنن؟ 

 یا اینکه بهش هشدار بدن که این کارت اشتباهه نکن و اگر اشتباه کرد بگن که ما از قبل بهت گفته بودیم به ما ربطی نداره؟  

یا اینکه هر چند بار بچه اشتباه کرد حتی تا آخر عمرشون باید پشت بچه شون وایسن و تا جایی که می تونن کمکش کنن؟ 

 اگر بچه بد شد بی احترامی کرد رفت و به پدر و مادرش سر نزد زنگ نزد بازم اگه کمک خواست باید کمک کنن؟ یا اینکه بگن تو بچه ی بدی بودی کمکت نمی کنیم؟  

من اصلا نمی دونم کدومش درسته. نمی دونم که حق با کیه. اما از یه چیز مطمئنم که اعضای یه خانواده همیشه باید پشت هم وایسن و تو غم ها و شادی های همدیگه شریک باشن. همیشه باید به هم کمک کنن و در قبال این کمک توقعی نداشته باشن چون هم خون همن. همیشه فکر می کردم که اگر خودم مادر شدم همه ی تلاشم رو می کنم که بچه هام تو آسایش و آرامش باشن و شادی و موفقیت اونهاست که منو شاد می کنه .اگرم بهم محبت می کنن یا احترام می گذارن از ته دل و به خواست خودشون باشه نه به خاطر توقعی که من دارم یا از روی ترس. 

اما از وقتی این مشکل برای برادرم پیش اومده خیلی تو این مفاهیم دچار تضاد شده م. خیلی از تصوراتم به هم ریخته. احساس می کنم همه ی خوبی ها و شادی ها مال دوران بچگی م بود. دنیای بزرگتر ها جای انتظارات و توقعاتیه که تو همه ی زندگیت باید حواست باشه که یه جوری براورده شون کنی و در مقابل منتظر باشی که جوابش رو بگیری.... 

حالا نگرانم. غمگینم. می ترسم نتونم اون مادری باشم که خودم می خوام. نکنه منم بشم مثل اونهایی که همیشه ازشون انتقاد می کنم. نکنه که دلم کوچیک بشه کم طاقت بشم پر توقع بشم. نکنه از بچه م کینه بگیرم. نکنه یه روزی رهاش کنم پشتش رو خالی کنم؟ 

انتظار داره هر روز سخت تر می شه. می ترسم انقدر طولانی بشه که یادم بره چه جور مادری می خواستم باشم. راستش می ترسم که اخلاقم هم مثل هیکلم تغییر کنه! واقعا ممکنه؟

فاصله فاصله باز هم فاصله

دیشب دوستای عزیزی رو بدرقه کردیم. بدون هیچ کلمه ای که بیانگر احساساتم باشه. دلم می خواست به پسرخاله ش بگم که بعد از ۵-۶ سال دوباره داشتم به وجود یه برادر بزرگتر عادت می کردم. کاش به حنادی که داشت تو بغلم گریه می کرد گفته بودم که تازه داشتم بهش خو می گرفتم و چقدر با رفتنشون تنها می شیم. کاش بهش گفته بودم من اشک هام رو اون روز که بلیط خریدید ریخته م. فقط بهش گفتم سفر به سلامت. همین. اومدم خونه و نصف شبی برای تنهایی خودم و تمام آدمهای خوبی که مجبورند دور از هم زندگی کنند گریه کردم.