فردا با گروه بچه های کلاس موسیقی داریم میریم یه شهری که سه ساعت از تورونتو فاصله داره. 

امشب هم با هم بودیم و بساط ساز و آواز به راه.

اوقات خوشی بود. نمی دونم چون تازه دوست شدیم برای هم جذابیت داریم یا واقعا با هم جور هستیم؟ به هر حال این دو سه دور همی که خیلی خوب برگزار شده. 

فردا که برای سه روز دارم می رم از بابت تنها گذاشتن مامانم و سپهر نگرانم. سه روز پشت سر هم تعطیله. یه ماه پیش که دعوتشون رو قبول کردم به اینجاش فکر نکرده بودم. به هر حال وجدانم آسوده نیست...

دوباره باید از کارم استعفا بدم. دوباره مصیبت مطرح کردن این موضوع با رئیسم خواب رو ازم گرفته. آشنا هم هستند و این کار رو دو چندان سخت کرده. هرچند که به پولش احتیاج دارم اما باید یه مدت رو فقط به کار پیدا کردن اختصاص بدم. داره دیر می شه. شش ماهه که فارغ التحصیل شدم و هنوز هیچ استفاده ای از مدرکم ( که به خاطرش دارم هر ماه قسط وام دانشجویی رو پرداخت می کنم) نکردم.

بهار رو کم می بینم. دو سه تا کار مهم عقب افتاده دارم که باید انجام بدم. دلم برای بابام یه ذره شده. 

زیر و رو و دور و بر پاتختی ۵-۶ جلد کتابه نصفه خونده شده افتادن، ۱۰-۱۲ جلد اصلا خونده نشده  هم تو کمد. 

این سریال دیدن های هر شبه از کار و زندگی انداخته مون. باید بریم تو ترک!!!

راستی سیسکو هم برگشته. یعنی خیلی وقت بود که همش بود اما تازه چند روز پیش کشف کردم که اینی که اینجاست سیسکو ه که برگشته. خوبه. گاهی گپ و گفتی با هم داریم. از اضطرابم کم می شه وقتی بام حرف می زنه. انگلیسی و فارسی قاطی!