گاهی بعضی از انسانها، ( خودشان که نه... چشمهاشان)

گاهی چشم های بعضی آدم ها، (چشمهاشان هم که نه...نگاهشان)

گاهی نگاه بعضی از آدمها، هر چه شجاعت در درون ماست، به یکباره می گیرند.

 

نه گفتن هم مثل نه شنیدن شهامت می خواهد.

.

.

.

من شهامتش را دارم اما...

                                     

 

خیلی سخت است غلبه بر این افسردگی که اکنون دیگر جزئی از وجودم شده است. هیولایی که هرازگاهی از نمی دانم کجای روحم به من حمله می کند. دلشوره ای بی خود و بی جهت یا اگر هم دلیل دارد من آن را نمی دانم یا نمی فهمم. روی تختم دراز کشیده ام. ناگهان به مثال برق گرفته ها از جا می پرم و دیوانه وار شروع می کنم به گرفتن شماره تلفن دوستم.(این دوستم که می گویم ۲ نفر است٬ببخشید٬ مدتی است که شده اند ۴ نفر) جواب نمی دهد. به موبایل آن یکی زنگ می زنم. خاموش است. شماره ی شوهرش را می گیرم آن هم خاموش است. قلبم می خواهد از جا کنده شود. شماره خانه پدری اش را می گیرم، اشغال است. خانه ی آن یکی، کسی گوشی را بر نمی دارد.

... قرار بود 5 شنبه بروند شمال...

دارم دیوانه می شوم. به خانه ی یکی دیگر زنگ می زنم بلکه خبری داشته باشند. می گویند که می دانند کجایند،" به میهمانی رفته اند"٬ به یکی از همان خانه هایی که ده بار شماره اش را گرفتم ولی کسی جواب نداده بود! سرم به دوران می افتد. انگار مخابرات هم می خواهد به این جنونی که به آن دچار شده ام دامن بزند....

آری ... خیلی سخت است. و بسیار سخت تر از آن پنهان کردن اشک هایی است که با شنیدن صدای دوستم جاری می شوند.

 همیشه تمام دلم را، تمام زوایای وجودم را، برای اوست که بیرون می ریزم. همه ی احساسم را که کسی جز او نمی تواند درک کند.

 حال که نگران خودش شده ام به که بگویم؟

نمی توانم... سرماخوردگی را بهانه می کنم و در میان اشک و بغض تنها از شنیدن صدایش لذت می برم.

کفشدوز

امروز روز خوبی است.

صبح که مثل همیشه داخل اتوبوس شدم و نشستم، یک کفشدوز کوچک هم انگار با من آمده بود. داشت روی سطح صیغلی کیف چرمی ام راه می رفت.(کفشدوزک ها را بیشتر از مورچه ها دوست دارم و هروقت که به سراغم بیایند مدتی با آنها بازی می کنم).این بار این کفشدوز کوچک کوچک بر خلاف تصوری که همه از یک کفشدوزک دارند، یعنی حشره ای گرد و قرمز رنگ با خال های سیاه،زرد بود با خال های قهوه ای.

آرام با ناخن انگشتم به او نزدیک شدم تا به راه افتاد و روی دستم آمد.از بند اول و دوم به آرامی گذشت و میان بند سوم انگشت سبابه دست راستم متوقف شد.هرچقدر منتظر شدم تا حرکتی کند، تکان نخورد. شاید تصور می کرد که من برگ یکی از گیاهان مناطق استوایی هستم چون هرچند که با آن چشمان کوچکش که به گفته ی جانور شناسان همه چیز را تار، شطرنجی و سیاه و سفید می بیند، نتوانسته بود رنگ پوستم را تشخیص دهد، گرمای تنم را که حس کرده بود!

مثل کودگی

از گرمای تنم

به خواب رفته بود.

احساسی که در آن لحظه به من دست داد چنانم کرد که تا رسیدن به محل کارم دست راستم را، انگار که شکسته باشد، بالا نگاه داشتم تا مبادا کودکم از خواب بیدار شود. کرایه تاکسی را با دست چپ دادم. حتی کارتم را با دست چپ زدم. وقتی که رسیدیم، او را به آرامی بر روی گلدان آمستری که کنار میزم است هدایت کردم.چند دور روی دستم چرخید تا که راضی شد به روی آن درختچه برود.نمی خواست برود!!! دیگر مطمئن شدم که این کفشدوز کوچک در زندگی گذشته مان یکی از فرزندان من بوده است.آن هم چه بچه ی لوس و ننری!

اسمش را گذاشته ام جلال. هنوز به زیر آن برگ چسبیده. دلخور شده که چرا او را از خود رانده ام. به او  می گویم که تا همینجا هم کلی آدم مرا یک جور دیگر نگاه کرده اند و همکارانم با این کار به دیوانگی من یقین  آورده اند؛ پس مرا درک کن و به همین گلدان قانع باش مگر اینکه بخواهی شغلم را از دست بدهم و باقی عمرم را با تو بر روی تخت یک تیمارستان دور افتاده در ناکجا آباد سر کنم!

خداحافظ بهار

 

بهار هم تمام شد. بهاری که اینقدر از آمدنش می ترسیدم!

هر سال این هراس را دارم. از یک شروع تازه می ترسم

. هر آغازی پایانی دارد. از این پایان می ترسم.

اما بهار آمد و رفت و من پایان آن را دیدم که خوش بود.شادی بود. امید بود.(برای یک نفر دیگر)

(و دیدن شادی دیگران خود٬خوشی ست٬نیست؟)

خداحافظ ای بهار زیبا....

 

ای بهار همچنان تا جاودان در راه٬

همچنان تا جاودان بر شهر ها و روستا های دگر بگذر.

هرگز و هرگز بر بیابان غریب من منگر و منگر.

سایه ی نمناک و سبزت هرچه از من دورتر٬ خوشتر.

بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو٬

تکمه ی سبزی بروید باز

بر پیراهن خشک و چروک من.

(مهدی اخوان ثالث)