خیلی سخت است غلبه بر این افسردگی که اکنون دیگر جزئی از وجودم شده است. هیولایی که هرازگاهی از نمی دانم کجای روحم به من حمله می کند. دلشوره ای بی خود و بی جهت یا اگر هم دلیل دارد من آن را نمی دانم یا نمی فهمم. روی تختم دراز کشیده ام. ناگهان به مثال برق گرفته ها از جا می پرم و دیوانه وار شروع می کنم به گرفتن شماره تلفن دوستم.(این دوستم که می گویم ۲ نفر است٬ببخشید٬ مدتی است که شده اند ۴ نفر) جواب نمی دهد. به موبایل آن یکی زنگ می زنم. خاموش است. شماره ی شوهرش را می گیرم آن هم خاموش است. قلبم می خواهد از جا کنده شود. شماره خانه پدری اش را می گیرم، اشغال است. خانه ی آن یکی، کسی گوشی را بر نمی دارد.

... قرار بود 5 شنبه بروند شمال...

دارم دیوانه می شوم. به خانه ی یکی دیگر زنگ می زنم بلکه خبری داشته باشند. می گویند که می دانند کجایند،" به میهمانی رفته اند"٬ به یکی از همان خانه هایی که ده بار شماره اش را گرفتم ولی کسی جواب نداده بود! سرم به دوران می افتد. انگار مخابرات هم می خواهد به این جنونی که به آن دچار شده ام دامن بزند....

آری ... خیلی سخت است. و بسیار سخت تر از آن پنهان کردن اشک هایی است که با شنیدن صدای دوستم جاری می شوند.

 همیشه تمام دلم را، تمام زوایای وجودم را، برای اوست که بیرون می ریزم. همه ی احساسم را که کسی جز او نمی تواند درک کند.

 حال که نگران خودش شده ام به که بگویم؟

نمی توانم... سرماخوردگی را بهانه می کنم و در میان اشک و بغض تنها از شنیدن صدایش لذت می برم.

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1385 ساعت 09:34 http://www.sokutesahrafaryadetu.persianblog.com

معلومه با داشتن چنین دوستایی به فکر افزایش دوستام نمی افتم .
امیدوارم لایق اینهمه محبت باشم:">:x

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد