در پارک قدم می زدم

به راستی که انسان ها چقدر تنها هستند.

ترس از دست دادن تو... این، جمله ای بسیار آشناست. چرا می ترسیم که کسی را از دست بدهیم؟ اصلا چطور می شود که کسی را مال خود بدانیم که حالا از رفتنش اینقدر هراس داریم؟  چرا ما می ترسیم برویم مبادا او تنها بماند؟

من امروز تنهایی را در خیلی از هم سن و سال هایم دیدم. کسانی که حاضر بودند تنهایشان را فقط با نگاه تو التیام بخشند. فقط نگاه تو... یا کسانی که هیچ انتظاری از تو نداشتند جز اینکه کمی نزدیک تر از دیگران کنارشان بنشینی تا تنها حضور تو را مرحم تنهاییشان کنند. نمی دانم...دلم برایشان می سوخت اما نگاهم را می دزدیدم. شاید نمی توانستم تاب تمنای چشم هایشان را بیاورم....  من هم یکی از آنها، چه فرقی می کند؟ تنها تفاوت من شاید این باشد که به یک نگاه قانع نمی شوم. حضور یک ساعته یک غریبه که حالا شانس بیاورم مهربان و خوب هم باشد چه دردی از من دوا می کند؟

تنهایی را باید از عمق وجودت ریشه کن کنی. طوری که حتی در بی کس ترین لحظه ها حس کنی او در کنار توست. کسی باید باشد که هر لحظه بودن با او از شیرینی یک عمر جوانت کند و نبودنش یک عمر تو را پیر.

ای کاش...

 

 

به خاطر بعضیها!!!

 

قسمتی از شعر ریشه در خاک٬ سروده فریدون مشیری:

...

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم نمی دانم

امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک

با دست تهی گل بر می افشانم

من اینجا آخر از ستیغ کوه چون خورشید

سرود فتح می خوانم ...

 

می مانم

می مانم

 

 

 

 

میخک

من به گلدان غم تنهایی،گل میخک دارم
میخک سرخ و قشنگ و زیبا
بهر تو کاشتمش
تا به تو هدیه دهم
گل تنهایی را
ابر را گفتم آبش داده
باد را بهر نوازش چه سفارش کردم
تا به آن بوسه زند
بوسه های آرام، همچو پروانه به گل
گر به آن بوسه زنی با تو سخن خواهد گفت، این گل میخک من
حرف هایی دارد که از آن بی خبری
ناله هایی دارد همه از دربه دری
به سراغ گل من گر آیید
این گل میخک را
به شما هدیه دهم یادگاری
یک گل سرخ قشنگ و زیبا
به خاطر بسپارید گل ما را
من سفر خواهم رفت، سفری طولانی
گل میخک تنهاست
گل میخک تنهاست

(عزیزاله کاشانیان)

بفرمایید چی میل دارید؟

اسم این هفته رو باید بگذارم هفته بهداشت یا کشف بیماری های ناشناخته خود!

امروز که روز اول هفته باشه، رفتم دکتر.موقع معاینه پنج شش بار گوشی رو روی قلبم گذاشت و گوش کرد . همچین با دقت گوش می کرد که یک لحظه حس کردم الان همه اسرار قلبم رو می فهمه. نه خدای من!

سیسکو می گه محض رضای خدا مریضیت هم به آدمیزاد نرفته.آخه دکتر بهم گفت یه چیزی تو قلبت داری. اسمش رو که گفت٬ دو تایی حسابی خندمون گرفت: سوفله!!!؟؟؟

سیسکو  به دکتر گفت:« دکی جون گرفتی مارو؟ سوفله که اسم یه جور غذاست!»

( ببین, هیچوقت با یک دکتر شوخی نکن چون ممکنه بد ببینی. کم میارن٬ حالت رو می گیرن): تشریف ببرید بیمارستان دی٬ یه اکو با نمیدونم چی بگیرید بیارید!

آره دیگه این که اول هفته بود . حالا اگه فردا که تعطیله رو کنار بگذاریم,

 پس فردا قراره خودمو به یک روان پزشک- مشاور معرفی کنم. ( من حالم خوبه ها٬ عالیم٬کاملا مشخصه نه؟ )

سه شنبه هم که باید برم اون اکو با نمی دونم چی چی رو  بگیرم.

 4 شنبه هم اگه خدا بخواد می رم دندون پزشکی!

فکر کنم 2-3 سالی می شد که به مطب هیچ دکتری پا نگذاشته بودم. عوضش تلافیش دراومد!

دوستم داره می ره کوه . ساعت 11 شب. راستش بهش حسودیم شد چون خیلی هیجان انگیز ( و البته یه کمی بی عقلیه) که شب اونم تو این سرما بری کوه نوردی. اما از طرفی به قول سیسکو: این کارا مردونه است. سعی کن یه کم مثل بقیه دخترا باشی!

( خداییش خیلی کار سختیه مثل بقیه دخترا بودن! این سیسکو هی گیر می ده.)

 سرفه اذیتم می کنه. حالم به هم خورد از بس عرق گل ختمی خوردم!

 

ps: من می خوام بمونم.  من نمی خوام  برم. من می مونم. من نمی رم. نمیرم. می مو نم. م ی م و ن م ...