There is a wedding and I'm invited

ببین از جنون به کجا رسیده م . نشسته م تو رختخواب و با خودم حرف می زنم

همه چیز درون ذهنمه . وقتی که بتونم از تله ی ذهنم خلاص بشم می تونم بهتر و منطقی تر فکر کنم.خلاصه در عین ناباوری وقتی که فکر کردم سرم داره از افکار جور واجور منفجر می شه با منحرف کردن فکرم موفق شدم.

به چیزهای خوبی که دارم فکر کردم. به خونه ی قشنگم. به حریم خصوصی ای که دارم. به همراه زندگیم که از داشتنش خیلی خوشوقتم. 

خلاصه باید انرژی های منفی ای که تو ذهنم هست رو با انرژی های مثبت جایگزین کنم

گاهی این ژنی که از م...نم بهم به ارث رسیده میاد سراغم و ذهنم رو داغون می کنه. منفی منفی منفی و ایراد گیر می شم. احساس بدبختی می کنم و دلم برای خودم می سوزه. حس می کنم که همه ی دنیا بر علیه منه و هیچ چیز خوبی تو این دنیا نیست...گاهی خیلی می رم تو غالب اون. ترسناکه برام. اما ازش گریزی نیست. ع... به شکل معجزه آسایی تسکین دهنده ست. وقتی کنارمه بهترم. خیلی بهترم. 

شاید همه چیز خوب پیش بره. تصمیم گرفته م کمتر فکر کنم و فقط هرچی بهم گفتن رو قبول کنم . کسی چه می دونه . می گن عروسیه و من هم دعوتم.می رم... شاید بهم خوش گذشت!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
مهتاب سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 13:02

شوتوفسکی نری یه لباس بخری بگی آخه عروسی دعوتم

بخدا میری تو قالب گیر می کنی فک می کنی عروسی یکی دیگست

raha چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 07:28

:))))) haha vaghean!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد