رابطه ی بی کاری و افسردگی

بله من باز برگشتم

امروز روز عقد و ازدواج رسمی و شرعی من بود (به قول عاقد که 20 بار این رسمی و شرعی رو تکرار کرد) و من به جرگه ی متاهلین پیوستم!

همینطور امروز اولین روز از بی کاری من می باشد و من شدیدا افسرده هستم :(

می خواستیم خونه رو عوض کنیم و بریم یه جای بهتر اما الان حتی از پس اجاره ی همینجا هم بر نمیایم

خلاصه که روحا و جسما افسرده ام. یعنی تا حالا دختری ندیده م که بعد از عقدش اینقدر داغون ماغون باشه. له هه له هستم .

خدافظ

نظرات 23 + ارسال نظر
رابطه ی گرسنگی و افسردگی پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:27

راستی یادم رفت بگم از وقتی که بی کار شده م انقدر درونم تهی شده که نگو. همش دلم می خواد یه چیزی بخورم. همش دلم خوراکی می خواد. همش دست و پام شله و بی حالم.
یعنی همش نالیدم ها!
تا شما باشین انقد اصرار نکنید رها رها بیا یه پست جدید بگذار!!!

عروس و داماد چرکولک پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:34

راستی اینم یادم رفت بگم
دیشب فهمیدیم که به عیب های خونه نداشتن آب گرم هم اضافه شده. یعنی کونتور گاز رو پلمب کرده بودن!ما هم نتونستیم حمام بریم درست روزی که باید می رفتیم . یعنی دیگه حسابی کر و کثیف بودیم ها.
خلاصه موها چرب, صورت و پای اصلاح نکرده و صبحانه نخورده پاشدیم رفتیم محضر!

اینم بگم و برم پنج‌شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 06:49

مامانم اون وسط به عاقد می گه بی زحمت حق طلاق رو هم اضافه کنید! انگار که به چلوکبابی بگه بی زحمت ته دیگ هم بگذارید!!! اما من نمی خواستم اول زندگی حرف طلاق زده بشه....
حالام مامانم با من قهره که چرا این یک رقم درخواستی که داشته رو من قبول نکردم ؟ ببخشید؟؟؟
دیگه یه جایی باید بهش می فهموندم که کنترل زندگی من دست خودمه نه اون...
تازه مهریه هم گفت بگو 500 سکه منم گفتم 88 تا!
هاها!خوب کردم!

مهتاب شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 10:55

کلی برات نوشتم همش پرید

نوشتم اگه مرتب و تمیز توی همون روزی که دلت می خواست می رفتی عقد می کردی که میشدی مثل بقیه
ولی تو مثل بقیه نیستی تو دیوونه منی تو خلفسکی منی
تغییرات صفحه دوم شناسنامت مبارک وگرنه که تاهل اصلی رو وقتی دلهاتون بله گفت بدست آوردین که

نوشتم بی کاری بد افسردگی میاره بد بخور بخور میاره
دقیقا روزایی که تو شرکت یه عالمه کار دارم آی بعدش سرحالو قبراقم که نگو اما امان از روزایی که بیکارم
سرتو با یه چیزی گرم کن
عروس هپلی رو می شه تحمل کرد ولی عروس اخمالو رو نه

حنا شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 22:15

سلام. مبارکه....خسته شدم رها جان ۳ ساله دارم میگم مبارکه!!!! تموم شد به سلامتی؟ خسته ام کردی!!!!!!!!!!
رها جان..........نگران نباش.....چیزی که زیاده کار!!
کجایه کاری خواهر جان....باید ببینی وقتی بزایی چی میشه!!!
مویه چرب هم مده!!!!
خواهر جان خواستم بگم.....بعد از عقد......بر سره ما هم آمد.....شانس اوردی قومالضالمین دورن!!!!! الان بنده جزوه قومالراحمین ام!!!

رها یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:51

سلام به عزیزهای دلم
ممنون. آره حنا جونم تموم شد! راحت شدی خواهر!
مهتابی من باب سر گرم کردن بگم که دیشب پای سیب درست کردم. طبق معمول برای اولین بار اما با هزار اعتماد به نفس بدون اینکه ترازو و یا پیمونه داشته باشم. نه تنها ترازو و پیمونه نداشتم که فر هم نداشتم. فر که هیچی ظرف کیک پزی هم نداشتم!
تا حالا تو توستر پای سیب درست کردید؟! البته نه از اون توستر ها که می پره بالا, از اونا که توش نون گرم می کنن.
خیلی آسونه خمیر درست می کنی بعدش سیب ها رو می ریزی تو خمیر و به صورت بقچه می پیچی. بعدش می گذاری تو سینی توستر و با مشت چند تا ظربه می کوبی روش تا پهن بشه و می گذاری داخل توستر. بعدش که روش در حال سوختن بود درش میاری. بعد متوجه می شی که زیرش هنوز خمیر خمیره. واسه همین دو تا کفگیر می اندازی زیرش و برعکش می کنی و دوباره برمی گردونی تو توستر تا این طرفش هم بسوزه! بعد از داخل توستر در میارید و با بستنی وانیلی سرو می کنید! نوش جان!

سعید یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 15:16

وای من چقدر دلم بیکاری می خواد.... افسردگی گرفتم من از کار کردن. دیگه از کارم هم خوشم نمی آد. اگه مسئله پول نبود دیگه سر کار نمی رفتم. وای از دست این پول.
دیروز رفتم فروشگاه سلفریجز تو خیابون اکسفورد استریت بزرگترین افسردگی تاریخ بشریت رو گرفتم. آقا ساعت بود اونجا چهار هزار پوند. احساس یاس کردم.
رها جونم برو رمان بخون عزیزم. هیچی تو بیکاری بهتر از فیلم دیدن و کتاب خوندن نیست اون موقع دیگه از بیکار بودنت لذت می بری.
راستی بچه ها 22 کیلو لاغر کردن تو دو ماه. بگین ماشالله.

حنا یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 21:05

بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سعید؟ چی چی میگی؟!!!!!!
چی کار کردی؟ ..من خودمو کشتم و ۳ ماه ۵ کیلو کم کردم......خواهش میکنم رمز موفقیت ات رو به من بده٬٬٬٬٬٬گه میتونی رمزت رو بفرست!!!
رها جان.....خیلی خوبه...همینطوری پیش بری ...کم کم .......به نبوغ میرسی.....
بوسسسس. رها چندین بار زنگ زدیم با مامان و بابام ..وساه عرض تبریک....بابام هم چند بار زد...نتونستیم تماس بگیریم....
بوس بوس بوس...مبارکه!!!

رها دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 00:06

راس می گی سعید باید کتاب بخونم.
البته فقط قضیه ی بی کار بودن که نیست . خب بی کاری مصادفه با درآمد کمتر واسه خانواده و اینه که بیشتر از هرچی افسردگی میاره!!!
حنایی شرمنده که زنگ زدید و من نبودم . حتما یه بار که با علی بودم بهتون زنگ می زنیم.
ماشالا سعید ماشالااااااااااااااااااااااااااااا

رها دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 00:12

راستی می گم سعید نمی تونی کارت رو عوض کنی؟
خب موندن تو یه محیط کاری برای مدت زیاد خسته کننده ست. شاید باید کارت رو تغییر بدی هان؟
ببین زندگی با آدم چه ها که نمی کنه. من که یه عمر به خیال خودم از تغییر گریزان بودم حالا همش دنبال تغییر دادن هستم.
یعنی فکر کنم دیگه بعد از رفتن از ایران که ترسناک ترین تغییر زندگیم بود دیگه ترسم ریخته.
گاهی می شینم به در و دیوار خونه م نگاه می کنم و به خودم می گم دل نبند دل نبند...

مهتاب دوشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:05

سلام
ماشالا دستور پخت پای سیبو رژیم لاغریو تبریک عروسیو ترویج بیکاریو ترویج فسق و فجور با خوندن رمانو تبلیغ خیابونای خارجه و چشمم روشن
پاشین پاشین جمع کنین این بساط بی ناموصی رو
استغفرا....
وقتی دلت میگره برو زیارت برو خودتو بند به زریه(زری نه ها ضریح یا شایدم ذریحو...) خلاصه خودتو به یه چیزی ببند اونوقت مشکلاتت کلا حل میشه


خوبید مسخره ها
رهای خل اون دوماد نمی خواد مثل سعید بیست کیلو وزن کم کنه ها این چیزا رو بخوردش نده طفلک چه گناهی کرده

ولی سعید تو خدایی این همه وزنو از کجا آوردی کم کردی؟
ببین خیلی خطر ناکه ها تو مدت کم انقدر وزن کم کردنا
جدی می گم

سعید سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:40

لاغر شدم جیگری شدم واسه خودم.
رفته بودم فروشگاه چند روز پیش یکی بهم پیشنهاد داد.... روحیه بالا. رفتم لباس های جدید خریدم. قبلا سایزم لارج و ایکس لارج بود الان شده مدیوم.
تحت نظر رژیم گرفتم بابا. تو دو ماه گذشته هر روز هم به مدت نیم ساعت شنا کردم. دو ماه هیچی نخوردم جز یه سری پودر که تو آب حل می کردم و آب. همین. دو ماه همین.
هفته اول خیلی سخت بود اما بعد راحت شد. دیگه احساس گشنگی نمی کردم. اون پودرها هم حاوی همه ویتامین های مورد نیاز بدن بود. موهام هم نریخت.

حنا سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 14:07

بابا جان خب اسم اون پودره رو بگو!!!! میترسی ریا بشه؟!
واه واه واه.....به گربه گفتن پی پی ات دواست روشخاک ریخت!!!!!!!!!!!!شرمنده یه نموووره پرو شدم!دیگه اعصاب نمونده واسم......سه ماهه جزز زدم ۵ کیلو......آقا دو ماهه ۲۲ کیلو......یعنی پودره ایران نیست؟
مهتاب خانم.....خودت جمع کن!
دستت درد نکنه شام خوشمزه بود.....
رهایی ...دیشب رفتیم خونه مهتاب ...شام خوردیم....خوشمزه بود...منم چند وقت بود گشنه بودم مثه خررررر خوردم...ننوووووووش
راستی عکساتو دیدم خیلی قشنگ بود ...فقط اینکه ...خوشم نیومد هی خودتو به فامیله ما میچسبوندی!!! بسه دیگه...اه اه...حالا من یه غلطی کردم ها....تو هی باید خودتو آویزونه این فامیله ما کنی...برو یه خورده اونورتر!یه ذره حیا داشته باش.......مثه این ندید بدید ها.......
بوسسس ...مبارکه!!!!

سعید چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:24

حنا جوون پودره ایران نیست. یعنی پودره یه جوریه که اینجا هم نمی تونی بری از مغازه بخری. باید بری پیش مشاورهای خود اون شرکت و پیش اون ها شروع کنی. اسمش هست کمبریج دایت. خود مشاور بهت می فروشه پودر هارو...

حناا چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:20

آها! پس تو بخیل نیستی!!!! خدا رو شکر! فکرم هزار راه رفت خواهر

رها چهارشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 19:33

یه روز نیومدم باز شما با هم دعواتون شد؟
نوش جان حنا جونم. دوستان به جای ما.
من تازه بیدار شده م صورتم رو هم هنوز نشسته م.
برم دوباره میام

سعید پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:36

جاتون خالی یه گیلاس زدم امشب مشتتتتتتتتتتت!

حنا پنج‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 22:32 http://http:/

یه گیلاس چی زدی؟!!!!
رها جان صورتتو شستی؟!! پس چرا نیومدی؟ نکنه تو دستشویی گیر کردی؟!!
سعید ....الان چند کیلویی؟!!!
خدا کنه دوباره چاق نشی!!!!!! نه که حسودی کنم و بخالت ها!!! هویجوری!!! خداکنه لاغر بمانی!! هی ...
سعید جان بزا یه شکم بزایی خواهر!!!!!! اونوقت میبینمت!
سعید جان ناراحت نشی ها......بات پسر خاله شدم!
خوب دیگه...مهتاب تو کجایی؟ بهار هم فک کنم بیاد تا چند روزه دیگه...
ما هم خوبیم... شنبه و یکشنبه ۲ تا امتحان پشت سره هم سخت دارم....ولی حسه خوندن ندارم....وای بهار درس خوندن خیلی سخته

رها جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 22:46

مامانم می گه از ما بریدی...هر روز زنگ می زنه می گه بیاین اینجا. هر روز سر یک ساعت خاص.
من هم نمی رم. یعنی هفته ای یه بار شام می ریم اونجا.
من بهش می گم اونجا خونه ی خودمه هر وقت بخوام میام . احتیاج به دعوت ندارم . اما باز هر روز زنگ می زنه و می گه بیا. سر یک ساعت خاص...

سعید شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 03:54

یه گیلاس شراب ناب فرانسه!!!!
الان شدم هشتاد و پنج کیلو. اول که شروع کردم صد و هشت کیلو بودم. بزن به تخته!
سر موقع بچه هم می زام، نگران نباش. یکم صبر کنی امکانات می آد.

مهتاب شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 08:55

سر یه ساعت خاص
سر یه ساعت خاص
سر یه ساعت خاص

............

حنا یکشنبه 28 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 00:47

مبارکه سعید جان.....بسه دیگه انقده قیافه نگیر....
رها جونم.....نمیزاری .....نمیزاری اطرافیانت هم تجربه کنن... بزار عزیزم.....نمیگم کاره خوبی میکنی یا نه....ولی میگم بزار ...با دله راحت و وجدانه آسوده....بزار اونا هم تجربه کنن....زندگی رو بدونه تو ..همونطوری که تو یه روز زندگی بدونه دخترت رو تجربه میکنی...همونطوری که تو یه روز از دخترت دور میشی...همونطوری که تمام مادرانه تاریخ یه روزی از دخترشون دور شدن...
چه شوهر میکردی چه نمیکردی....یه روز باید مستقل میشدی....
مبارکه!!!

بهار پنج‌شنبه 8 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 00:59

افسردگی با همه چی رابطه داره :
با بیکاری, با پرکاری ,با عاشق بودن ,با بی عشق بودن, با تنهایی ,با شلوغی, با آفتاب, با بارون , با آسمون , با ریسمون......

سرخوشی هم ایضا".

عروس گلم , گل باشی همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد