من هنوز همون دیووانه ای هستم که بودم. خُلینه وار به زندگی ادامه می دهم.

.

.

.

یک سگ در زندگی ما وارد شده. اسمش هست جاسبر یا جاسپر.

به اسم سگ سپهر گرفتیمش اما الان سگ همه هست به جز سپهر!

منه تنبل رو 7 صبح بیدار می کنه تا ببرمش گردش! شب ها هم بعد شامش می برمش گردش یا بهتر بگم اون منو می بره گردش!

 سگ سفید و پشمالوییه و بعد از دو روز خودش رو در دل ما جا کرده. صبح ها میاد خودش رو از تخت آویزون می کنه که بیا منو ببر بیرون. اگر محلش نگذارم می ره عقب و دور خیز می کنه و می پره تو تخت و خودش رو کنارم جا می کنه. 

خلاصه مسوولیت کم داشتیم این هم بهشون اضافه شد.

 اما حس جالبیست داشتن یه حیوون خانگی...

تازگی ها که پای کامپیوتر می شینم٬ بعد از ایمیل چک کردن و گشت و گذار های روزانه تو گوگل سرچ می کنم: wedding dress with long sleeves 

اما خجالت می کشم و صفحه رو زود می بندم.

دختر دایی٬ گم شده

نمی دونم. هیچ کدوم از دایی زاده هام مثل ما خاله زاده ها نشدن. شاید دلیلش داشتن دایی خیلی سخت گیر و زن دایی اصلا سخت نگیر بوده باشه. 

 هر بار که دایی زاده رو بعد از مدتها می بینم٬ یکی تو زندگیش اومده یا اون قبلیه رفته یکی دیگه اومده. خلاصه که خوشحاله و با چیزهایی که تعریف می کنه منم شاد میشوم( چون اون فقط جاهای خوبش رو برام تعریف می کنه) اما اگر دیدارمون بیشتر از یه ساعت طول بکشه کم کم شروع می کنه به بیشتر حرف زدن و یهو زوایای غمناک قضیه از پشت ابر میاد بیرون! حالا من تو دلم شاد که یارو حتما آدم حسابیه و از اون آدمهای سطحی نیست و باید شغل خوب و خانواده ی درست حسابی داشته باشه٬ شکر خدا یکی پیدا شده که قدرش رو می دونه و اذیتش نمی کنه. اما کم کم یخ دایی زاده بیشتر باز می شه و اما و اگر ها و شاید ها و نمی دونم ها میان وسط و من بیچاره شوک زده از قضاوت قبلی خودم  مجبور می شم حقیقت ماجرا رو مثل یه لیوان شیر ولرم یهو سربکشم. اونوقته که حالت تهوع می گیرم و می خوام  خودمو از پنجره پرت کنم بیرون یا اینکه اون رو از پنجره بندازم بیرون بلکه مخش یه تکونی بخوره. خلاصه همه ی نیروهام رو در خودم جمع می کنم و طوری که برخورنده نباشه بهش می گم که حواسش رو جمع کنه و خیلی به طرف اعتماد نکنه و از این حرفها اما اون هم چنان عقیده داره که این با همه فرق می کنه. 

 آخه چطوریه که من با دیدن عکس این آقا از روز اول فهمیدم که به درد بخور نیست اما این دایی زاده ما بعد یک سال و با وجود همه ی حقایق فاجعه آمیزی که در موردش می دونه ( و چه بسا خیلی ها رو هم نمی دونه) نفهمیده که این طرف به درد زندگی بخور نیست؟ 

نمی گم که من خودم خیلی آدم فهمیده ای هستم اما بعد از یکی دو بار ضربه خوردن٬ سعی می کنم که بار سوم یه چیزی رو در خودم یا انتخابم تغییر بدم که دوباره از یه سوراخ گزیده نشم. کاش آدم رکی بودم و می تونستم بهش بگم که داره اشتباه می کنه. اما من؟ من مگه می تونم؟ من مگه زبون این چیزها رو دارم؟ ندارم.