انگشتان پایم با من حرف می زنند!
عزیزانم، ستاره  ومهتاب، بارها گفته بودند که پاهای عجیبی داری اما هر بار خندیدم و گاهی هم در خلوت به پاهایم خیره شدم ولی چیزی دستگیرم نشد تا همین اواخر که شنیدم یکی از آنها از من خواست که آنهارا بشویم!

 (نزدیک تابستان است و گرم و پاهایمان درون کفش عرق می کند)

 آری می گفتم، انگشت وسطی پای راستم بود که حرف می زد.الان یک هفته ای می شود که با هم دوست شده ایم. بقیه، انگشتانی کم حرف اند اما امان از این انگشت های وسطی. خیلی وراجی می کنند و تازه سمت راستی برای سمت چپی شاخ و شانه هم         می کشد. با هم دعوا می کنند. خدا را شکر که در کنار هم نیستند! دعوایشان بر سر این است که کدام پا را من اول بر زمین می گذارم! سمت راستی می گوید:" من مهم ترم"!

راستش را بخواهید خودم زیاد به این موضوع دقت نکرده بودم. بهشان می گویم که فرقی نمی کند و ممکن است در موقعیت های مختلف پای راست و یا چپ را اول بردارم. متاسفانه نمی توانم عدالت را برقرار کنم چون در این صورت مجبورم جفت پا بپرم به جای راه رفتن! مثل گنجشک!!!

امروز برایشان درد و دل کردم، موجوداتی کوچک هستند ولی با احساس. حال مرا خوب درک می کنند. وقتی مضطرب باشم انگشتان شصت را تند تند تکان می دهم و یا با ناخن دستم ناخن شصت پا را می خراشم. صدایشان در نمی آید تا آرام شوم.دوستان خوبی هستند. 10 تا دوست خوب دارم.

 10 تا!!!!!

 

من گمان کردم که تو باز می گردی (هممونو گذاشتی سر کار ای ول بابا)

همه ی ما تو را پذیرفتیم. من به تو خوش آمد گفتم، تو احمق تمام تصورات مرا در مورد خودت خراب کردی.

بیست و دو سال الگوی من بودی. بیست و دو سال برای من خدا بودی. بیست و دو سال حرف تو برایم حجت بود.

هنوز هم وقتی می بینمت  دلم می خواهد با تمام وجودم تو را در آغوش کشم اما همین که یک قدم به سویت می آیم، همین که چشم در چشمانت می دوزم و نگاهت را نمی شناسم، ترجیح می دهم که چشمانم را ببندم و هیچ نبینم.

یعنی تو بیست و دو سال مرا فریب دادی؟ نه نمی توانم باور کنم.

اشتباه نکن! هنوز هم برایت جان می دهم اما تو دیگر روحی نداری که جانم را در آن بدمم.

تویی که اکنون می بینم اویی نیست که می شناختم.

 تو کجایی؟

تو را در کدام بیابان گم کردیم؟

من فکر می کنم که تو به ابدیت پیوسته ای.مانند کودکی که در شلوغی خیابان دست مادر را رها کرد و برای همیشه گم شد....  

حتی اگر فریاد کشم، ذجه بزنم، تمام گیسوانم را بکنم و در زیر پایت بریزم تو نمی فهمی. در توهمی که برای خودت ساخته ای لابد تعجب می کنی که این دختر کیست؟ برای چه کسی این گونه بی قراری می کند؟ هر که باشد ـــــــــــ من که نیست!

امروز در مغازه ی کتاب فروشی برایت یک پوستر خریدم. به یادت بودم که مارلون براندو را دوست می داشتی.

اما می خواهم لطفی به حالت بکنم. به جای تو آن پوستر را به دیوار اتاقم می زنم و به جای تو مارلون براندوی فقید را دوست خواهم داشت.برای همیشه.

 به جای تو

و به یاد تو.

فرزندم

 

چه لذت بخش بود فشردن آن کودک بر سینه ام.

نابود می کند تمام نا انمی های جهان را.

صدای طپش قلب کوچکش به من آرامش می بخشد.

 دیدن لبخند شیرینش خود خود خوشبختی ست.

 نوازش پوست لطیف و نرم او چنان است که انگار بر روی ابر ها دست می کشم.

 عطر کودکانه اش به تازگی بوی بهار است در اول فروردین ماه.

 معصومیت نگاه  او اشکم را در می آورد!

 وقتی به خواب می رود تنفس آرام و منظم او، به خلسه ام  فرو می برد.

چند باری شده که درعالم خواب، کودکی مرا بغل کرده باشد. صبح که بیدار شده ام جای او در میان بازوانم خالی بود.

 حس غریبی ست....

 چقدر دلم آرامش می خواهد. روح خسته ام تولدی دیگر می خواهد برای تازه شدن.

 کودکم را به من بازگردانید.

 کودکی ام را به من بازگردانید.