تقویم ها

تو اتاقم نشسته م. سرده. دست و پام یخ کرده. البته نه به خاطر اینکه کاناداست و سرده. نه الان دمای بیرون بیشتر از دمای اتاق منه! واسه همین یه پتو پیچیده م دورم اما اتاق من سرده. بگذریم.

باید روی یه پروژه کار کنم که فردا صبح ساعت 8 مهلت تحویلشه 

اما 

اص ص ص ص ص لن ح س س س س ش نیست

دیشب خوش گذشت.

اینجا همه روز مرگ سنت والنتینو رو جشن گرفته بودن. ما هم بهانه کردیم و رفتیم رستوران یه شیشه شراب رو دوتایی نوشیدیم!

بالاخره یه تقویم 2012 خریده م. البته این تقویمه رو دو سه ماه قبل از 2012 دیده بودم اما قیمتش مناسب خرید نبود. دیروز که رفته بودم تو همون کتاب فروشیه که شبیه شهر کتاب خودمونه, دیدم حراجش کردن و 75% تخفیف خورده! منم فوری خریدم! اینجا گاهی این حراج ها خیلی می چسبه.

من عاشق خرید تقویم و دفترچه یادداشت و کاغذ کادو هستم! (البته بعد از کتاب)

جاسپر از سر شب داره واق واق می کنه.

از کل پروژه تا الان جلدش آماده ست و خط اولش

برم تمومش کنم تا صبح نشده

من خوشحال غمگینی هستم.

من خوشبختی‌ هستم که دوستان خود را کم آورده است.

من مدام می‌آیم دم دره بخت انتظار می‌کشم تا بیایند و همراهیم کنند.

من ۸۸ سکه می‌خواهم تا همیشه یادم بماند.

من غمگین خوشحالی‌ هستم.


خواستگاری میشوییییم

میگم فونت فارسی نداشتم رفتم تو بهنویس بنویسم.

(پینگلیش نوشتم تو بهنویس آای عشق آای عشق آآی عشق...)

دیروز آمو و زن آمو زنگ زدن با والدین اینجانب صحبت کردند :د

آقا من بعدش یه سر دردی گرفته بودم که نگو، جنبه این چیزا رو ندارم کلا

بعدش زن آمو بم گفتن عروس گلم هرچی‌ دلت میخات بگو علی‌ برات بخره! منم گفتم چشم مادر شوهر عزیزم!

شوخی‌ کردم، بم میگه رها جون!

خلاصه والدین اینجانب جو گیر شده،کلی‌ ابراز خوشحالی‌ کرده و اشک شوق ریختند اولش، اما بعدش یهو یادشون اومد که ‌ای وای علی‌ که پسر شاه پریون نیست و اسب سفیدم که نداره و به کس کسونم نمیدن و به همه کسونم نمیدن!

خلاصه من یک ساعت نوبتی به نصیحت‌های مادر و پدر عزیزم گوش جان سپردم و بسکه با حرفاشون موافق نبودم سردردم دو چندان شد، آخرشم بسکه استرس داشتم نصف شیشه خیار شور رو خالی‌ خالی‌ خوردم تا یکم فشارم بیاد بالا، بعدم رفتم خوابیدم!!!

این بود انشای من در مورد روز خواستگاری


پی‌ اس‌: میدونم که باید گوشی تلفن رو برمیداشتم و زنگ میزدم و تلفنی همه‌چیو تعریف می‌کردم، میدونم ... شرمنده ، حالم خوش نبود،نمیدونم چرا...اما الان خوبم و امروز تولد علی‌ است

کند و کاو در گذشته اشتباه بود

کنجکاوی بود

نباید خبر داشت

باید گذشت و به پیش رفت

وقت خوبی نبود.

سه ماهه... سه ماهه که این لامصب اینجاست اما هیچوقت نرفتی سراغش.

وقت خوبی نبود. حالا باید می رفتی؟ حالا که همه چی به سرانجام رسیده؟

وقت خوبی نبود برای ول گشتن تو گوگل و پیدا کردن چیزهایی که نباید پیدا می کردی.

وقت خوبی نبود که بشینی و به فلسفه ی زندگی خودت و دیگران فکر کنی.

اما حالا که رفتی، حالا که گشتی و فکر کردی چی؟ دونستن اینا مگه چیزی رو عوض می کنه؟ 

مگه تو خودت نبودی که می گفتی گذشته ی هر کسی به خودش مربوطه؟ حالا پاشدی رفتی تو گذشته ی مردم سرک می کشی که چه؟

سه ساله داری به همه می گی گذشته برات مهم نیست اما حالا که همه پذیرفتنت داری دبه در میاری؟

می خوای همه چی رو بریزی به هم که چی بشه؟ که فردا یه کتاب ازش بنویسی و دیگران فیلمش رو بسازن ؟ گذشته که به فاک رفته می خوای آینده رو هم به گند بکشی؟