سعید پرسیده: دستخط منو چند وقت بود ندیده بودی؟

راستش همون "چند وقت" انقدر زود گذشت که می تونم بگم: نمی دونم سعید. دو سه هفته ست؟

اما خداییش وقتی لای کتاب رو باز کردم دیدن دستخطش خیلی آرامش داد. بسکه آشنا بود.

نمی دونم چه جوریه که آدمهایی که دوست دارم حس و حالشون رو حتی تو دستخطشون هم می تونم ببینم و بشنوم. رنگ و بوی خودشون رو داره.

امشب قراره اینجا طوفان بشه. تو راه داشتم فکر می کردم حالا که قراره فردا تعطیل بشه برم خونه ی یکی از دوستهام اونجا بمونم کیف داره! اما دیدم تا من برسم خونه ی دوستم فردا گذشته و پس فردا شده و باید برگردم سر کارم که تازه برگردم هم یه روز بعدش می رسم! دیدم سنگین ترم بیام خونه.


رودرواسی که نداریم،من تو رو بو می کشم گاهی اوقات. می دونستی؟


می گم ایده ی گم و گور شدن چند ماهه همچین هم بد نبود که من انقدر زدم توی ذوقش. خودم هم می تونستم نفسی بکشم. برم ایران. لندن. دیدنی تازه کنم. بدون اینکه فکرم جای دیگه ای باشه. این بار که مطرحش کرد حسابی استقبال خواهم کرد.

لعنتی حتی این وبلاگ هم بوی قدیم ها رو گرفته. میام توش انگار رفتم تو اتاق خودم تو زرگنده. لعنتی. 

کاش زندگی دو تا در داشت...