پارسال طاهره می خواست بیاد ایران. نشد.
من عید می خواستم برم آلمان.ویزا ندادن.نشد.
طاهره نیومد.
من نرفتم.
طاهره مرد.
از آلمان متنفرم
از همه ی غربت ها متنفرم
از همه ی فاصله ها متنفرم
از همه ی دوریها متنفرم
نفرین به سفر
نفرین
دکتر ها گفتن فقط ۲۰ درصد شانس زنده موندن داره.
یعنی٬
سهم طاهره از زندگی٬
بعد از این همه سال سختی کشیدن٬
فقط بیست درصده؟؟؟
ای تف به گور پدرت روزگار که انقدر نامردی...
نوشته شده در ساعت 11 شب یکشنبه 22 مهر
خیلی خوابم میاد ولی دلم می خواد بنویسم.
کف دست چپم روی چند تا کاغذه. نوشته ای از یک دوست که نویسندهی داستان های کوتاهه. امروز صبح داستانش بدستم رسیده.تا حالا چند تا از داستانهاش رو خوندم. خودش میگه من از معدود کسانی هستم که اجازه میده داستانهاشو بخونم. این داستان با اینکه در فضایی از ناامیدی طی میشه ولی(به قول خودش) یه جور امیدواری توش هست. نمی دونم، شاید به خاطر این بود که من خودم رو یه جایی تو اون داستان می بینم….
داستانش امروز صبح اومد. خیلی به موقع. درست مثل همیشه خدا به موقع به داد من میرسه. نمی دونم قبلا هم گفتم یا نه، خدا خیلی هوای منو داره. واقعا گاهی شرمنده م میکنه. البته این دوست نویسنده م به روایتی به خدا اعتقاد نداره. یعنی نداشت. الان رو نمی دونم. گاهی به شوخی به من میگفت به خدات بگو یه نظری هم به حال ما بکنه! به هر حال اعتقاد هر کس یه جوره دیگه.
ناخن انگشتم شکسته. یعنی ترک خورده. مثل روزهایی که گیتار میزدم، ناخن دستم برام شده یه دغدغه. که نکنه بشکنه. البته اون موقع مشکل 4 تا بود حالا شده یکی. ولی همین یکی هم خیلی مهمه. تازه از ماهور رسیدم به دشتی و نمی خوام به خاطر این ناخن ناقابل از تمرینها عقب بیفتم.
خونه مون رو خیلی دوست دارم. خونهی کوچیکمون رو. واقعا یه جور تعلق خاطر بهش پیدا کردم. خیلی آرامش دارم توش. اصلا پام رو که تو محله و کوچه مون میگذارم، حس می کنم همه ی زمین اونجا مال منه. حتی فکر میکنم امامزادهی کوچیک محله هم یکی از اتاق های خونهی ماست. خلاصه حس تازه ایه که تا به حال نداشتم. خونمون! محله مون!
اتاقم پر از قاب عکس شده. روی میز عکس خیلیها هست. عکسشون به جای خودشون. صاحبان عکس ها خیلی عزیزند ولی یا دورند و یا خیلی دور. دلم برای اونهایی که خیلی دورند تنگ شده...خیلی...
نمی دونم چرا بدنم کوفته است.یعنی میدونم ... دردم از یار است و درمان نیز هم... عیب نداره، به قول نادر ابراهیمی" درد تن، درد روح را سبک میکند".
تازگیا دیگه با روزگار خیلی نمیجنگم. یعنی نه اینکه تسلیم شده باشم.نه. تازگیا دارم باور میکنم که توی این دنیا هر چیزی دلیلی داره و هیچ چیز اتفاقی نیست. واسهی همین راحت تر حقایق رو میپذیرم، راحت تر گریه میکنم، راحت تر میخندم و راحت تر عبور میکنم. دیگه کمتر به دنبال "چرا" ها هستم. روزی بود که یک صفحه از دفتر خاطراتم رو با نوشتن "چرا" پر کردم و چه احمقانه بود پرسیدن اون همه سوال از خودم! من اگه جوابشون رو میدونستم که دیگه سوالی برای پرسیدن نبود.
داشتم میگفتم (چقدر حاشیه رفتم!) همیشه خوندن نوشته های این دوستم آرومم می کنه. حتی اگر غمگین هم بشم باز هم یه جور آرامشه. یه جور ساکت شدن. شاید یه جور به عمق رفتن. این دفعه می خوام داستانش رو بگذارم اینجا (تو پست های بعدی) تا بقیه هم بخونن. از خودش اجازه گرفتم.
اسم او آراز است.
خواب دوم- مهر ۸۶
به شوخی گفتم: چقدر زود دلت برام تنگ شد؟!
فوری پرسید: تو چی؟
یادم نیست گفتم «آره» یا «نه»
شاید هم به جای جواب٬ یه «آه» کشیدم.
آره٬ یک آه بود...
----------------------------
خواب چهارم- مهر ۸۶
تمام بدنت بود که می لرزید زیر انگشتای دستام٬
اونوقت بهم گفتی « چرا انقدر قلبت تند می زنه؟»
می خواستی کم نیاری؟!
خب منم می خواستم کم نیارم٬
اونوقت...
------------------------------
خواب اول- مهر ۸۶
اولش خواستم باورت نکنم٬
آخه خیلی دور بودی٬
ولی باورت
با صدای نفسهات
ریخت تو همه ی وجودم.
---------------------------------
خواب سوم- مهر ۸۶
بهم گفتی «چشماتو ببند»٬
وقتی از لای پلکهام یواشکی نگاه کردم٬
چشمهای خودت باز بود.
چی رو می خواستی ببینی
تو چشمهای بسته ی من؟؟؟
--------------------
من بیدار شدم٬ اما عطر تنت همه جا هست.
انگار که اصلن
هیچوقت خواب نبودم
هر عشقی جوهر خاص خود را دارد
آنجا که یکی شکوفا شود٬ دیگری می پژمرد
عشق شهوانی ارج و احترام نمی جوید
و عشق ارجمند٬ نمی تواند تا حد یک کامجویی ساده فرود آید...
رومن رولان- کتاب جان شیفته