نمی دونم چرا ولی بعضی وقتا یهو تصویر یه خیابون تو تهران میاد جلوی چشمم. یه خیابون که خیلی هم مهم نبوده برام. فقط شاید دو بار یا سه بار یا بیشتر ازش رد شده باشم. سر نبشش یه داروخانه بود شاید فقط دو سه بار ازش دارو گرفته باشم. اما تصویرش که میاد حس اون روزها رو هم با خودش میاره. همون روزهای معمولی . همون لحظه های تکرار شونده ی هر روز. که شاید یه روزی که از سر کار برمی گشتم و از سر اون چهار راه رد می شدم به خودم می گفتم چه زندگی یکنواختی شده! وقتی که حافظه م منو تصادفا می بره سر همون خیابون دلم می خواد بمونم. می خوام روی اسفالت خیابون دراز بکشم و دستامو باز کنم باز کنم بچسبم نه به زمین که به اون روزها به اون لحظه به اون روزها.... 

با خودم از مغازه فیلم میارم که همه با هم ببینیم. اکثرا فیلم های خنده دار چون مامانم دوست داره.می شه گفت فیلمهایی که آخرشون بده رو دوست نداره ببینه. اما خودم دلم می خواد فیلم هایی که مال کارگردان ها ی خوبه ببینم یا اگه یه بازیگری رو دوست دارم فیلمشو باید ببینم. یه جورایی اگه آخرش بد باشه که چه بهتر. احساس می کنم به واقعیت نزدیک تره و در نتیجه منم به واقعیت نزدیک می کنه تو این شهری که از همه ی واقعیت هایی که یه عمر باهاشون بزرگ شده م به دورم. 

برای دنیا نوشتم به نظرم آدم به هر چی که خودش بخواد می رسه. راستش خیلی وقته به این نتیجه رسیده م که همه چی دست خود آدمه (فکر کنم قبلا هم گفته بودم) بش گفتم از الان تو رو تو سفینه ی فضاییت می بینم آخه دلش می خواد بره ناسا. گفتم نگران نباش تو می ری ناسا. 

دنیا قیافه ش عوض شده .از وقتی که با اون پسره دوس شد و بعدش به هم زد آدم دیگه ای شده. اما هر چی هست فکر کنم خوبه.وقتی می بینمش اول یه کم باید نگاش کنم تا دوباره بشناسمش ولی عیب نداره بعد چند دقیقه می شه همون دنیای قبلی.  

س می خواد پناهنده بشه. دیگه تصمیمشو گرفته. بش خیلی مطمئنم می دونم که تصمیم درستی گرفته. لامصب با عقل و احساسش خوب کنار میاد! همیشه تصمیمهای درستی می گیره.از منم رک تره.این کمکش می کنه. یه روز می رم دیدنش. خودش می دونه که یه روز می رم ببینمش.لازم نبود من بگم.منو خوب می شناسه.درست مثل تو... 

از ترسم کارت های تبریک عیدو زود فرستادم که زود برسه. اما گند زدم چون یکی یکی دارن می رسن. حالا کو تا عید؟! تازه به خودم هم کلی بد و بی راه گفتم که تنبلی و دیر جنبیدی و کارتها همه بعد عید می رسه.گاهی آدم اشتباه می کنه حتی در مورد خودش. 

تقریبا همه یه دورانی رو گذروندن که بعدش سعی می کنن از زندگیشون لذت بیشتری ببرن.یعنی دنیا دو روزه.الان که بی کارم می تونم بیشتر بخوابم.ولی خیلی دلشوره می گیرم. هی غلط و واغلط می زنم به خودم می گم:ببین٬ از همین لحظه لذت ببر.ریلکس ریلکس . دست و پاهامو که همشونو جمع کردم تو شیکمم به زور وا می کنم اما بعد چند لحظه نا خودآگاه برمی گردن سر جای اولشون! فکر کنم اعصابم ضعیف شده. بازیهای المپیکو نمی تونم ببینم. از اون اولش قلبم میاد تو دهنم. دستهام یخ می زنه که نکنه اینها بخورن زمین.آخه همه ش رو برف و یخه دیگه ٬لیز می خورن.حتی پاتیناژ رو که رقصه و رمانتیکه و اینا به سختی می تونستم نگاه کنم. از مربیشون که کنار زمین وایساده بود و تو اون سرما شر شر عرق می ریخت استرسم بیشتر بود!  

قاطی کردم نه؟ بقیه ش باشه واسه بعد

کاش می شد تو وبلاگ نقاشی کشید 

گاهی دلم می خواد یه چیزی بکشم 

الان دلم می خواست همینجوری یه چیزی بکشم 

نقاش ی بکشم

استعداد های یخ زده

نگاه کن چه گرد و خاکی همه جا رو گرفته. شرمنده دوستانی شدم که گاهی به این وبلاگ قدیمی سر می زدن...می بخشید

حالا بعد دو سال و اندی باز اومدم. چرا انقد دیر ؟ دلم نمی خواست اینجا رو بکنم جایگاه روزمرگی هایی که بعضا قصه ی دلتنگی و شکایت از غربت و هوای وطن است. 

اینجا ارزشش بیشتر از این حرفهاست. اما از اونجا که نوشتن هم جدیدا به گروه استعداد های یخ زده ی من پیوسته دیدم کاریش نمی شه کرد برو و بالاخره یه چیزی بنویس شاید تمرینی بشه

آری استعدادهایم همه یخ زده اند 

از کار مکدونالد استعفا دادم. خوشحال بودم که بالاخره ترس و رودرواسی رو کنار گذاشتم و نامه م رو تقدیم مدیره ی بد اخلاق اونجا کردم.گفتم راحت شدم از اون کار سخت. درست ۲ روز مونده به آخرین روز کارم تو مکدونالد مدیر مغازه یو پی اس اخراجم کرد! البته مودبانه و همراه با آه و ناله هایی معمول که اوضاع اقتصادی خراب است و چون احتیاج به یک مرد داریم که کارهای بیرون مغازه رو انجام بده ناچاریم کارهای داخل مغازه رو هم به او بسپاریم و توان دادن دو حقوق رو نداریم.لطفا از هفته آینده دیگه نیا. ما هم که گردنمون از مو باریکتر گفتیم چشم هرچند قانون می گه یه ماه قبل باید کتبا به فرد اخراج شونده اطلاع داده شود و از این حرفها. 

حالا این هفته که خوش است. ۴ شنبه که همون جمعه ی اینجا باشه ( من هنوز مبنای اول و آخر هفته برام شنبه و ۴ شنبه ست!) با علی و دوستانش می رویم کنسرت حسین علی زاده و کیهان کلهر.شنبه صبح کلاس آمارم شروع می شه. روز تولد علی جانمان هم هست. شبش می ریم تولد بازی. یکشنبه هم خب همه تعطیلند فقط من که نیستم. اما  

اما از دوشنبه خدا به داد من بی کار برسه که چه جوری روزم رو شب می کنم. البته خانم آقای یو پی اس بعد از اینکه جرات کرد و از پشت شوهرش که داشت منو اخراج می کرد اومد بیرون٬ برای دلداری فرمودند خدا جای درستی نشسته. اما جمله ش ایهام داشت من که نگرفتم کجا نشسته٬ شما می دونید؟؟؟!