بشمرید: یک - دو - سه ...

 

.... بیست و دو- بیست و سه – بیست و چهار- بیست و پنج -بیست و شش- بیست و هفت ...- چهل و دو- چهل و سه-.....- هشتاد و پنج – هشتاد و شش- هشتاد و هفت...

... روشی کشف کرده ام برای آروم کردن اعصاب...صد و نه- صد و ده- صد و یازده ....اون اینه که به محض اینکه دیدید واقعا عصبی هستید و خون خونتونو داره می خوره شروع کنید به شمردن... صد و سی و سه- صد و سی و چهار – صد و سی و پنج- .... البته شاید من اولین کسی نباشم که به این روش پی بردم!... صد و هفتاد- صد و هفتاد و یک -  صدو هفتاد و دو .... امروز تو اتوبوس وقتی تو ترافیک مونده بودم، برای اینکه به زمان فکر نکنم شروع کردم به شمردن و الان که حالم دوباره بد شده یادش افتادم...

 .... صد و نود و چهار- صد و نود و پنج – صد و نود و شش-... تاثیرش خیلی زیاد نیست چون به هر حال افکار مزاحم دوباره میان...دویست و یک- دویست و دو – دویست و سه...خیلی جالبه! مثل اینه که با اعداد به افکارت حمله کردی و داری خوردشون می کنی ....هفتصد و پنجاه چهار- هفتصد و پنجاه و پنج – هفتصد و پنجاه و شش-...هرچقدر که که عصبانی تر باشی تند تر می شمری ...هفتصد و نود- هفتصد و نود و یک – هفتصد و نود و دو-...

البته این روش اگه بخواد اثر کنه، تا صد که بری تمومه اما اگر نخواد، شاید حالت بد تر هم بشه-...هشتصد و هشت- هشتصد و نه- ... تموم وجودت به رعشه در میاد... هشتصد و سی- هشتصد و سی و یک- هشتصد و سی و دو-... اون بغض همیشگی میاد سراغت... هشتصد و شصت و سه- هشتصد و شصت و چهار-...بغضی که بیشتر می خوام یه فریاد بشه تا چهار تا قطره اشک...هشتصد و هفتاد- هشتصد و هشتاد-...یا یک مشت بشه –...مشت بشه که بزنم تو صورت  س---ن ... نهصد و ده- نهصد و بیست-... بزنمش با تمام قدرتم،  حسابی بکوبمش تا تموم اون درد لعنتی از تنش بیاد بیرون...نهصد و سی و پنج – نهصد و چهل و پنج- ...تا همه ی گذشته اش یادش بره. آره فراموشی بگیره. هیچکس و هیچی یادش نیاد...نهصد و هفتاد و پنج- نهصد و هشتاد و پنج-...یادش نیاد که کی بوده و الان تبدیل به چی شده...  حیف که نمی شه...

....هزار و یک- هزار و یازده- هزار و بیست و یک...اما این بغض هم بد چیزیه، خفه می کنه، کاش بغض، بغض نبود یه چیز دیگه بود مثلن به جای بغض، سرفه می کردیم یا تب می کردیم یا مثلن پامون درد می گرفت...  هزار و هشتاد و یک – هزار و نود و یک-

...واقعن که! پولمو ریختم تو سطل آشغال. پونزده هزار تومن... هزار و صد و دوازده- هزار و صد و بیست و دو- هزار و صد و سی و دو...حرفهای دکتره هیچ تاثیری نداشت..من نمی تونم عوض بشم. من نمی تونم بی تفاوت باشم.چون م---م  نمی تونه، قدرتشو نداره.  فکر می کنه که اگه همه دچار این تشنج بشن اوضاع بهتر می شه... دو هزار و هشتصد و سه- دو هزار و هشتصد و سیزده- دو هزار و هشتصد و بیست و سه- بهش می گم: داری به خاطر یک نفر، یک زندگی رو نابود می کنی...پس ما چی؟ س---ر؟؟؟... سه هزار و هفت- سه هزار و هفده – سه هزار و بیست و هفت... آه می کشه و می گه: ای خدا، چیکار کنم؟

...ده هزار و ده-

من هیچ کاری نمی تونم بکنم.

...یک ملیون و صد و پنجاه-

یعنی من واقعا هیچ کاری نمی تونم بکنم؟

...یک میلیارد و سیصد-

 دوست دارم فکر کنم دارم صدای خدا رو می شنوم که می گه:  آرام باش.

...بی نهایت و ...-

به اون فکر می کنم و آروم می شم.

... بی نهایت و ...-

الان آروم ترم.

...بی نهایت و

                بی نهایت و

                        بی نهایت و

                                        هیچ.

منتظر چی هستی؟

واقعا چه چیز درسته؟ انتظار کشیدن یا بی خیالی؟

سیسکو می گه انتظار شور و هیجان بیشتری داره! انتظار برای یه اتفاق که زندگیتو عوض کنه. انتظار یه اتفاقی که باید بیفته....انتظار کشیدن خیلی سخته، اما به نظر سیسکو آدمها ذاتا منتظرن. من هم منتظرم. من انتظار رو دوست دارم. یعنی از اول دوست نداشتم اما چندیه که باهاش خو گرفته ام. باهاش زندگی می کنم. پس باید دوستش داشته باشم تا بتونم زندگی کنم. این در عین عذاب آور بودنش لذت بخش هم هست....

 نوشتن رو هم دوست دارم، لازمه ی خوب نوشتن اینه که به خیالاتت اجازه بدی با همه کس  به هر جا سفر کنه. برای همین هیچوقت جلوی تخیلاتم رو نمی گیرم. اینها جزئی از زندگی من شده اند. گاهی فکر می کنم که آیا بعد از ازدواج هم مجالی برای این کار خواهم داشت؟

 حتما اگر بچه داشته باشم،،، خیلی هم زیاد. چون با تولد اون دوباره متولد می شم. همراهش اولین قدم ها رو بر می دارم. با اون اولین کلمات رو یاد می گیرم. با اون دنیای اطرافم رو دوباره کشف می کنم و بنابراین می تونم با اون به دنیای قشنگ تخیلات کودکانه اش هم پرواز کنم....

کسی از آینده خبر نداره. اما به هر حال سرنوشت چیزیه که نمی شه ازش فرار کرد. شاید قراره من زن مردی بشم که هیچوقت هیچ رویایی نداشته....

بگذریم٬٬٬

زمستون بی برف سردی شده  و من الان به یک دست گرم، بیشتر از یک جفت دستکش چرمی احتیاج دارم.

مردن من!

 

 

 

 

یادم نمی آید چگونه...

اما من مرده ام.

یک روزی، یک کسی،

نه!

 کسانی،

در امتداد زمان،

مرا کشتند.

اکنون مرده ای هستم

 در میان این همه انسان زنده

 در روی زمین.

هنوز روی زمینم.مسخره است.

 

شاید قرار است که دوباره زنده شوم.

نه

ترس از اینکه همان که مرا زنده می کند باز بمیراندم راحتم نمی گذارد.

نه

ای کاش او نیاید.ای کاش مرا نبیند و از کنارم آهسته بگذرد.

اگر دید....

اگر دید...

اگر هم دید، دیگراکنون نوبت من است!

آری اگر دید، او را به خود سنجاق خواهم کرد و

 من

 اینک من

 او را با خود خواهم برد.

به جایی فراتر ازمکان و دور از زمان.

او را تا انحلال در خویشتن خویش می کشانم.

با من یکی که شد، دیگر باکی نیست...

بگذار بمیرم.او نیز با من خواهد مرد و با او، تنهایی نیز.

زندگی و مردگی هر دو زیباست اگر تنها نباشم!

 

 

فهمیدن یا نفهمیدن٬٬٬ مگه فرقی هم می کنه؟

 

کمی کسلم....

۵ شنبه٬به خاطر جایی که رفتم و کسی که ملاقات کردم٬ مجبور شدم اون سوزنی رو که ۳ ماهی می شه کف دستم فرو کرده ام٬ بیشتر فشار بدم. می سوخت٬ درد می کرد اما کمتر از همیشه...چرا کمتر؟ آیا واقعا درد نداشت یا من حس نمی کردم؟نمی دونم.

اما آخه صبر هم حدی داره طاقت هم حدی داره...چراهایی که تو ذهنم میان دیوونه ام کردن...اون احساس شادابی و سر حالی که       می دونم موقته٬ حالم رو به هم می زنه...امروز عصبانی شدم...دست مشت شده ام رو کوبیدم روی زمین...محکم...چند بار... سوزن٬ توی دستم شکست. وقتی که خونش بند اومد٬ دیدم که هیچی کف دستم نیست.حتی جاش هم معلوم نبود. سوزن٬ جذب دستم شده !!!دردش عمقی شده٬ اما دیگه نمی سوزه.

سیسکو میگه:«گول نخور....من می فهمم که این یعنی چه».

من میگم اون فکر می کنه که می فهمه.

سیسکو میگه:« با این شرایط٬ نه حق داری بهش فکر کنی نه حق داری بهش عادت کنی و نه حق داری دوستش داشته باشی».

اما من میگم که دلم براش تنگ می شه...

سیسکو میگه:«می فهمم چی میگی»...

من سکوت می کنم...

سیسکو فقط نگاهم می کنه...

من هم نگاهش می کنم.

می بینم اون از منم بدتره!!! قیافه اش شکل علامت سوال شده٬ اونوقت هی میگه من می فهمم!!!

۱۳۸۸/۸/۸

سیسکو دیروز داشت از دوستهاش برام می گفت.

وقتی تعریف می کرد٬چشمهاش می درخشید.حس می کردم که چقدر دوستشون داره.

خیلی چیزا گفت از خیلی از دوستاش. اما این تیکه اش بیشتر از همه یادم مونده؛

" دوستهای خوبی دارم، واقعاً خوب.

کسانی که نمی تونم اندازه کنم حقی رو که به گردن من دارند.

میدونی،

هرجای دنیا که باشم، آسمون بالای سرمه.روز رو یه جوری سر می کنم با روشنی خورشید.

ولی شب رو فقط وقتی می تونم روز کنم که جلوه ی مهتابی تو آسمون باشه و ستاره ای!

...

به فکرم هستند.

به یادم هستند.

با من می خنددند.

با من گریه می کنند.

با من عاشق می شوند و به جای من دلتنگ.

به جای من می ترسند از نامردی های روزگار.

همراه من می آیند در سراشیبی های زندگی.

دستم را می گیرند در لب پرتگاه سقوط..

و پشت من خواهند بود تا رسیدن به قله های خوشبختی.

...

هرازگاهی اگر فاصله کوتاه شود.

می خوانندم.

در من می نگرند.

در من می دمند روح بودن خود را.

و آنگاه

بدرقه ام می کنند.

اما

با من هستند٬

همیشه٬

همه وقت٬

همه جا!