- قابلمه روی گازه. کی می خوابی؟  

- یکی دو ساعت دیگه.  

- قبل خوابیدن خاموشش کن. یادت که نمی ره؟ 

- نه. 

- شب به خیر. 

- شب به خیر. 

خوب گوش می کنم. وقتی که مطمئن می شم رفته تو رختخواب٬ پاورچین می رم تو آشپزخونه٬ زیر قابلمه رو خاموش می کنم و برمی گردم.

ازش خواهش می کنم که سیم رابط کامپیوتر رو به برق بزنه. خم می شه و این کار رو می کنه. وقتی سرش رو بالا میاره انگار تازه فهمیده چه کار کرده. انگار تازه فهمیده که اشتباه کرده!!!که با خودش عهد کرده بوده که هیچ کاری برای من انجام نده (کلا هم شاید بعد از اون دفعه که ازش خواستم یه لیوان آب برام بیاره و نیاورد این دومین باریه که یه کار بی ارزش دیگه ازش خواستم!) تا زمانی که دوباره باج دادن بهش رو از سر بگیرم. ( آخه مدتیه پول های بی خود و بی جهتی رو که هر هفته ازم می گرفت بهش نمی دم اونم چون خودم بی کارم و لنگ همین چندرغاز) هوار می کشه که اگه خودت بودی این کار رو می کردی؟ داد و بی داد راه می اندازه و می ره. بعد اینکه یه «آشغال» حواله ش کردم به فکر فرو می رم. آیا واقعا این صفت برازنده ی برادر من هست یا نه؟ ما هیچوقت به هم فحش نمی دیم واسه همین خیلی وارد نیستم که وقتی لازم می شه چی باید بگم؟ گربه ی نمک نشناس شاید صفت بهتری باشه اما خب تو اون تنش عصبی که در اثر اون فریاد ناگهانی بوجود اومد اونقدر حضور ذهن نداشتم! گربه ی بی صفت؟ یا ای پسر قدر نشناس؟! راستی اگر خودم بودم می کردم؟ خب آره. هرکاری که تا حالا خواستن براشون کردم. برای این و اون یکی داداشم. گفتم وظیفمه خب خواهرم دیگه. حتی جایی که خودم نمی خواستم بکنم مادرم مجبورم کرده بکنم. هنوزم که با چهار تا آشنا نشستیم اگه صحبت سر مشکلات اون دو تا بشه مادرم منو متهم می کنه که به اندازه ی کافی وقت و حوصله نگذاشتم برای تربیت برادرهام!!!  

فضای اطرافم به شعاع ۵۰-۶۰ متر پر از انرژی منفیه. دلم می خواد شنا کنان خودم رو از این فضا بکشم بیرون. دیگه نمی خوام مادر٬ دختر٬ خواهر و برادر خوبی باشم. می خوام خودم باشم.

 دستامو دراز می کنم تا اشکهاتو پاک کنم 

دستام بهت زده تو هوا معلق می مونند 

اونا هیچوقت نمی تونن پوست صورتت رو لمس کنن 

پوست لطیف و نمناک تو رو   

حتی انگشتها هم شرمنده اند 

از فاصله ای که بین من و تو می بینند

.

شاملو می گه فاصله تجربه ای بیهوده است 

فاصله ی بین من و تو اما تجربه ای نفرت انگیز و تلخه 

چسبناک و زجر آوره. نیست؟

نوری هم

چند وقته که تخت بیمارستان دیگه جای موندن و خوب شدن نیست. رفتن رو آسون تر می کنه انگار... 

اولین چیزی که نوری یاد من میاورد طاهره بود. کاست های مرتب منظمش که با خط خودش روش نوشته بود. آهنگ های ملایم و شادی که تو بچگی حوصله ی ما رو سر می برد. اما بعدش تو جاده ی شمال همراه یارانم دیگه برام خسته کننده نبود انگار تازه می شناختمش و با شناختنش یه گوشه ی درک نشده از طاهره رو کشف می کردم. احترامش برام صد چندان شد.  

بعد از اون٬ شنیدن نوری منو یاد رقص م.ر می انداخت تو اون صبح خواب آلود کرج و خنده ای که به لبمون آورد و البته اتفاق مشابهش که من حضور نداشتم اما به لطف تعریفات رنگی مهتاب همیشه فکر می کنم که اونجا بودم! 

الان خب شنیدنش خیلی چیزا رو یادم میاره. حالا دیگه خودش هم به از دست رفته ها اضافه شده. به همه ی اون روزهای سفید و نارنجی و سبز....

 توضیح اینکه ما چرا به بزرگان نسل قبل (گاهی دو سه نسل قبل) از خودمون عادت کردیم مفصله. واسه ی اینه که هنرمندای زمان خودمون چیزی جز پوچی ندارن که ارائه کنن و اونهایی هم که چیزی دارن یا ممنوع النوشتن هستن یا ممنوع التصویر یا ممنوع الصدا یا ممنوع الزندگی. واسه همین ما به قدیمی ها عادت کردیم. قدیمی های خسته ای که حالا مجبوریم به نبودنشون هم عادت کنیم.

برای بار هزارم 

 از صدای نفرت انگیز تلوزیون شکایت دارم.