وقت آن است که خود را به آغوش کتابهایم بسپارم

 به سلامتی اولین موی سفید رو کله ی مبارک!

لامصب انقدر برق می زنه که نمی شه جای موی بور قالبش کنی!

خلاصه نوبت ما هم رسید.

به سلامتی همه ی مو سپید ها!

بچه تر که بودیم, یکی از تفریحاتمون با سولماز این بود که بشینیم و از یه موضوع مشترک نقاشی بکشیم. اوم موقع هنوز گواهینامه نداشتیم و رانندگی بلد نبودیم. هنوز اونقدر بزرگ و پر جرات نشده بودیم که ماشین رو برداریم و بریم و تو یه خیابون خلوت سیگار بکشیم. هنوز روموم نمی شد که از دوست پسر هامون واسه همدیگه بگیم و با هم بریم سر قرار.

خلاصه تفریح سالمی بود.

یادمه یه روز که سولماز اومده بود تهران خونه ی ما یهو دلش خواست که از تو یه کتاب قدیمی که نقاشی های آگوست رونوار رو نمایش می داد نقاشی بکشه. 

یادمه که با چه بدبختی موقعیتش رو جور کردیم. من در اتاق رو قفل کرده بودم که اون بتونه راحت نقاشی کنه. فکر کنم دو سه روزی که اونجا بود هر وقت که می تونستیم تو اتاق تنها بشیم اون قسمتهایی از نقاشی رو کامل می کرد تا اینکه بالاخره کشیدش.

هنوزم دارمش, لای همون کتاب.

یه زن برهنه بود که تو حالت نیمه درازکش, با ناز زل زده بود به بیننده. سینه های خوش فرمی داشت و مثل همه ی زن های اون زمان تو پر بود و یه کم شکم داشت.

چند روز پیش که تو آینه خودم رو نگاه می کردم و از داشتن شکمم به خودم فحش می دادم یاد اون خانومه افتادم تو نقاشی. تصور کردم که اگه من اون زمان زندگی می کردم حتما لاغر و بد هیکل به حساب میومدم. چون من کلا عشق اون قدیما رو دارم و دلم می خواد که یه روز از خواب پاشم و خودم رو تو دهه ی 70 میلادی یا 40 شمسی ببینم, پس باید از داشتن این شکم خوشحال هم باشم, شاید یه روز صبح به دردم خورد!

رودرواسی ها

ساعت هشت و نیم شب، وسط شام, بچه رو آوردن برای تدریس خصوصی.

از مادرش می پرسه که چرا انقدر دیر؟ می گه خواهرم اومد خونمون ...نشد... 

اون خانم با خواهرش رودرواسی داره, مامان من با اون خانم. 

تنها نتیجه ی مثبت این رودرواسی اینه که بچه بالاخره درس خودش رو گرفت.