شاید برای همینه که از آدامس بدم میاد!

 

یکی بود یکی نبود.

۱۶ سال پیش، یه خواهر و برادر بودن که تو یه شب سرد زمستونی تو خونشون تنها بودن. آخه مامان و باباشون رفته بودن مهمونی. خیلی پیش میومد که که اونها رو بگذارن و برن مهمونی . برادره 5 سال از خواهرش بزرگتر بود اما هردو کوچیک بودن. حوصله شون سر رفته بود، هنوز شام نخورده بودن و گرسنه بودن. خواهر اصرار کرد: بریم از سر کوچه یه چیزی بخریم؟ برادر گفت: آخه پولی نداریم که! خواهر ساکت شد و چیزی نگفت. ولی برادر دلش سوخت. پاشد همه جا رو، جیبهاشو، تو کمدهاشونو گشت و یه 50 تومانی پیدا کرد. به خواهرش گفت: تو بمون، من میرم یه آدامس برات می خرم و رفت. اما خواهر صبر نداشت. 5 دقیقه که گذشت، پاشد یه روسری سر کرد و رفت دنبال برادرش. در خونه رو باز گذاشت، در حیاط رو هم. برف اومده بود و زمین یخ زده بود. با دمپایی به سختی تا وسطهای کوچه رفت. سرما براش معنی نداشت، خوشحال بود که برادرش با آدامس بر می گرده. برادر از دور اومد. سردش شده بود و خودش رو تو ژاکت نازکش جمع کرده بود. تند و تند اومد و به خواهرش رسید. پرسید:  تو اینجا چکار می کنی؟ اما دعواش نکرد. آخه خیلی مهربون بود.آدامس رو بهش داد و دستش رو گرفت تا روی برفها لیز نخوره. با هم به طرف خونه رفتن. اما وقتی به در حیاط رسیدن در بسته بود. برادر سعی کرد تا لولای در رو از زیر باز کنه( کاری که گاهی اوقات وقتی در بسته می شد می کرد) ولی لولا توی زمین یخ زده بود و تکون نمی خورد... زنگ همسایه ها رو زدن اما هیچکس خونه نبود. از سرما می لرزیدن. این پا اون پا می کردن که گرم بشن.  خواهر آدامس رو کف دستش فشار می داد و توی دل کوچیکش خودش رو مقصر می دونست.  اما برادر هیچ حرفی نمی زد که ناراحتش کنه. خواهر دعا می کرد که مامانینا زودتر برگردن اما یک ساعت  گذشت. عاقبت زن همسایه از راه رسید و اونها رو دید که روی پله جلوی در کز کردن. با دلسوزی اونها رو به خونه برد و کنار شوفاژ گرم نشوند. برادر آدامس رو از خواهر گرفت و لب طاقچه بالای شوفاژ گذاشت. دستاشون گز گز می کرد. برادر تو فکر بود. خواهر چسبیده به شوفاژ، زیر چشمی آدامس رو نگاه می کرد و توی دلش گرم گرم بود.

 

داداش

به خاطر اون شب، به خاطر اون سرما، به خاطر اینکه اون همه اذیتت کردم منو ببخش.

به خاطر اینکه بعدا بابا تو رو و فقط تو رو دعوا کرد منو ببخش.

اگه می دونستم، اگه می دونستم که یه روز دیگه نتونم هر وقت می خوام ببینمت،

که باید لحن صداتو تو صدای دیگری پیدا کنم،

که باید رنگ پوستت رو، چشمات رو ، نگاهت رو تو صورت یکی دیگه ببینم،

هیچوقت اینقدر اذیتت نمی کردم.

منو ببخش تا شاید من هم بتونم تو رو و خودمون رو به خاطر این جدایی ببخشم.

 

بپا!

 

آخر سال است و کارمان مثل اکثر شرکت ها زیاد. هر دقیقه گزارشی می خواهند و هر لحظه پرونده ای. کار جوهر انسان است و همیشه برای من لذت بخش بوده اما اعتقاد دارم که مسائلی هست که نباید با کار یکی کرد. مثال اش را نمی توانم بزنم! به هر حال این بار این من بودم که در یک روال عادی و طبیعی دخالت کرده و آن را به نحوی هدایت کردم.  این را بعد متوجه شدم که دیگر کار از کار گذشته بود. تجربه ای بود و خاطره ای شد اما کمی تلخ می شود وقتی در هر لحظه از کارت آن را احساس کنی. در ورق زدن پرونده ها، در صادر کردن حکم ها  و حتی در دست خط مدیر بخش ...

از انسانهایی که به زندگی ما می آیند و می روند، تنهایی رد پایی می ماند که وزش باد زمان آن را کمرنگ و کم کم  محو می کند. اما بعضی رد پاها مانند  اثر" کفش" بر " سیمان خشک نشده"  است. درست مثل وقتی که قسمتی از پیاده رو راتعمیر می کنند و دور آن حصاری- چیزی کشیده اند ولی تو برای خوشمزگی یا از سر کنجکاوی  و گاهی نا آگاهانه پا بر آن می گذاری و می گذری. اما غافلی که آن رد پا تا سالیان دراز( اگر سیمانش خوب باشد تا ابد) بر کف آن پیاده روباقی می ماند. آری رد پای بعضیها این گونه است. باید تمام زندگیت را با بیل مکانیکی شخم بزنی تا دیگر اثری از آن بر جای نماند که  این نیز کاریست نشدنی.

بعد از این مراقب باش که پا بر چه چیزی می گذاری! جنس سیمان دل من مرغوب است، جای هر دو پای تو روی آن به یادگار مانده

 و

 .