خاله

گوشی رو بعد از یه بار بوق زدن بر می داره.

می گم سلام خاله.

می گه سلام الهام جان.

(الهام خواهرزاده ی واقعیشه. مثل من الکی نیست...)

دلم می گیره و بقیه ی مکالمه اونجور که می خواستم پیش نمی ره...

.

.

.

خاله , عمو ... فکر کنم دیگه باید از این بازی دست بردارم و آدمها رو با اسم واقعی خودشون صدا کنم.

سخته برام دل کندن از صفاتی که یادگار کودکیمه.

بچه که بودیم همه ی آقاها عمو و همه ی خانوم ها خاله بودن...

کاش می شد هنوزم باشن

خب باید بدونید که خیلی آدم تلفنی ای نیستم.

زنگ تلفن هم( مخصوصا تلفن خونه) اکثرا باعث اضطرابم می شه. حالا چرا؟ واقعا نمی دونم!

بعدشم از اینکه یکی بی موقع زنگ بزنه مثلا صبح خیلی زود یا نصف شب عصبانی می شم.

حالا تصور کنید یه همچین آدمی که مواقع عادی به زور گوشی تلفن رو دست می گیره ,ورداره نصف شب به یه فامیل خیلی دور تو اون سر دنیا زنگ بزنه. 

البته اونقدرا هم بی فکر نیستم. ساعت ما نصف شب بود ,درست. اما از مامانم شنیده بودم که اونها یه چند ساعتی از ما عقب هستن. خب منم پیش خودم گفتم حتما بیدارن دیگه.نگو اختلاف ساعتمون فقط یه ساعت و خورده ایه!!!

الان حسابی شرمنده ام.

خب بعد اینکه دیدم چه گندی زدم باید سریع قطع می کردم که اون بیچاره ها بتونن دوباره بخوابن. واسه همین فرصت معذرت خواهی درست و حسابی هم نداشتم.

واسه همین الان خیلی وجدان درد دارم. در حدی که می خوام دوباره زنگ بزنم بگم فقط می خواستم از بابت اینکه بیدارتون کردم معذرت بخوام! درسته که باز بیدار می شن اما لاقل می فهمن که من چقدر شرمنده م!!!

پس من برم تا خوابشون سنگین نشده!

فعلا بای