مامانم یه مامان استثناییه. البته یه احتمال کمی هم هست که خود من استثنایی باشم. اون رو دیگه نمی دونم! عرض شود خدمتتون که بنده نمی دونم بین من و مامانم چه جور رابطه ای وجود داره. واقعا نمی دونم. هنوزم بعد این همه سال نمی تونم به یقین بگم که من و مامانم...من و مامانم...من و مامانم چی؟؟؟؟؟؟؟ اصلا همه چی از اونجا شروع شد که خواهر بزرگتر مامانم فوت کرد و ازش فقط یه شناسنامه باقی موند. چند سال بعد که تو یه روز برفی نزدیک عید مامانم به دنیا میاد٬ چون دختر بوده٬ می شه صاحب شناسنامه ی به جا مانده. حالا نه می دونم مامانم واقعا چند سالشه و نه می دونم تو چه ماهی به دنیا اومده. شاید بگین که اصلا چه فرقی می کنه. مامان مامانه دیگه! اما برای من که مامانم همیشه پیچیده ترین موجود زنده ای بوده که می شناختم و می شناسم٬ این موضوع به سخت تر شدن این معما دامن می زنه. کاش یه خواهر داشتم یا لاقل یه زن داداش درست و حسابی تا انقدر مجبور نباشم تنهایی زور بزنم تا مامانم رو از زندگیش راضی نگه دارم. 

وای به وقتی که ناراحته. انقدر از من انرژی می بره که بعضی وقتها سردرد می گیرم. جدی می گم. رفتارش باعث می شه من احساس گناه کنم. افسرده بشم. به گذشته ای که خیلی زیاد سعی می کنم فراموش کنم فکر کنم و دست آخر اون رو متهم کنم به خاطر همه ی سردی و بی مهری که به من کودک نشون داد.... از این حس متنفرم. می خوام زودتر از این خونه برم. دور بشم. از مادرم دور شم؟! عجب تضاد بزرگیه این زندگی. 

همه می گن «چه خوبه که اینجا پیش خانواده ت هستی نه؟ »حتی بعضی هاشون می گن« حتما خیلی سخت بوده جدا شدن از برادرت تو ایران؟ » و من در جواب هر دو این سوالات مکثی می کنم و با یه لبخند غمگین می گم بله. چون به هیچکدومشون نمی تونم بگم. این حقیقت مسخره رو فقط شماهایین که می دونید. این نه تلخ رو فقط شما می شنوید. شمایی که هیچوقت نپرسیدید و نخواهید پرسید. 

 

پی نوشت: احتمالا می خواید پیشنهاد کنید که باهاش حرف بزنم و همه ی این چیزها رو بهش بگم؟ اما امکان نداره چون برادر بزرگترم و زنش به اندازه ی کافی متهمش کردن که مادر خوبی نبوده و برادر لوس کوچکترم هر روز به اون و بابام کنایه می زنه که والدین خوبی نیستند و پیر و از کار افتاده شده اند. میون این همه بی احترامی که داره می بینه اگر هر روز ازش کتک هم بخورم حاضر نیستم بهش بگم که منم برای خودم داستانی دارم چون می دونم که ۱-واقعا طاقت شنیدنش رو نداره ۲- با وجود همه ی انتقاداتم روی هم رفته مامانم مادر خوبیه٬ اینکه من باهاش نمی سازم چیزی از ارزشش به عنوان یک زن و یک مادر کم نمی کنه.پس تنها راه حل عملی برای فرار از تبدیل شدنم به یه دختر نامهربون و سنگدل و قدر نشناس٬ ازدواجه. حالا اگه مردین بیاین جلو!

خدا این جام جهانی رو از ما نگیره. یه هیجان درست و حسابی آورده به زندگی من! هرچند این گزارشگره مثل ماست می مونه و اعصابم رو خورد کرده .و کلا فوتبال با صدای فردوسی پور یه چیز دیگه ست اما چه کنیم دیگه باید ساخت. همه با کمبود امکانات می سازن ما با زیادیش می سازیم!!!

من  

 

چ                                  ق

                    ا                                م

                                 

پس هستم! 

دوباره خونه برام مثل قفس شده. نفسم می گیره و این اصلا ربطی به خونه و خانواده م نداره. می  دو نم... همه چی از تو مغزمه از تو سرم. و اینجور مواقع دلم می خواد یه فضا داشته باشم خالی و بزرگ که توش راه برم. میون دیوار های خونه. یا اینکه بشینم جلوی پنجره و ساعت ها خیره بشم به بیرون. حوصله ی هیچ کسی رو هم دور و برم ندارم.... 

تنها کافیه که شجاعتم رو جمع کنم و بگم همه ی اون چیزهایی که آزارم می ده ٬عذابم می ده و تمومش کنم.اما مطمئنا بعدش به تنهایی بیشتری نیاز خواهم داشت تا با خودم کنار بیام و من موندم تو این غربت به کی می تونم پناه ببرم. 

طاهره طاهره طاهره تو چی کشیدی؟  

کاش قبل رفتنت برام می گفتی که چه ها کشیدی. کاش بهم می گفتی که چطوری ساختی؟ تو فقط بهم گفتی عاشق نشو. اما مگه خودت نشده بودی؟ مگه خودت نسوختی به پای این عشق؟ حالا نیستی که بهم بگی مگه به جز سوختن هم راهی هست؟ نیستی که بهم بگی چاره چیه؟  

چه زود تنهام گذاشتی ای مهربان تر از خورشید.

یه نفره دو نفره یه نفره دو نفره یه نفره

می شد برای بازی های جام جهانی تو افریقای جنوبی باشم و سر برد برزیل شرط بندی کنم.

یا تو یه بعد از ظهر گرم کف اتاق روی گبه ی مهتاب ٬دراز کش٬ چشم بدوزم به پرده ی آشپزخونه که باد داغ تکونش می ده و هوووم...سکوت رو بو بکشم.  

فکر کنم می شد تو شهر کتاب که همیشه خنکه و بوی خوش کاغذ می ده یک ساعتی ول بچرخم بدون اینکه کسی کاری به کارم داشته باشه.

حتما می شد با یه لیوان شراب خانگی ستو مست کنم و برای بقیه ی مستها آواز بخونم.

اما می شد رو تخت یه نفره ی اتاقم (آه) خوابیده باشم بدون اینکه جای خالی کسی رو کنارم حس کنم. 

و شاید می شد رو تخت دونفره ی اتاقمون خوابیده باشم و جای خالی تو رو کنارم حس نکنم. 

آره لعنتی 

 می شد.

امروز یکی از روزهای خوب بود.  

فیلم سعید رو دیدیم. شجاعانه بود تو این حال و اوضاع. احساس خوبی دارم. تا حالا فکر نمی کردم که این افتخار برای یه خانواده انقدر مهم باشه. هیچوقت حال کسانی رو که یکی از اعضای خانواده ش کار مهمی انجام داده رو درک نکرده بودم. البته پیش از این هم خیلی خوشحال می شدم وقتی نوشته هاش رو تو روزنامه می خوندم اما این چیز دیگری بود.

با یادت سرمستم

همیشه دلم می خواست بتونم یه سازی رو یاد بگیرم که دیگران هم بتونن از شنیدن صداش لذت ببرن. گیتار صدای قشنگی داشت اما آهنگ هایی که اون زمان من می زدم برای همه گوش نواز نبود و علاوه بر اون به خاطر سازم اعتماد به نفس کافی برای اجرا جلوی دیگران رو نداشتم و همیشه خراب می کردم! الان منم و سه تارم و پیش درآمد اصفهان که نمی دونم چرا استادم از درس شماره ی ۶ پرید به درس شماره ی ۶۱ که این قطعه رو یادم بده .حالا می تونم بزنمش اما کجان اون آدمها که همیشه منتظر بودن من خجالت رو بزارم کنار و یه چیزکی براشون بنوازم؟ آخ که وقتی براتون می خوندم احساس می کردم قشنگ ترین صدای دنیا رو دارم بسکه مشتاقانه گوش می کردین! متشکرم ... 

آه ...با یه نگاه به آلبوم عکس های قدیمی می تونی ببینی که قصه ی پدران و مادران ماست که داره تکرار می شه آره...از وقتی شنیدم پدربزرگم تو نوجوونی از شهرش سفر کرد و دیگه هیچوقت برنگشت یقین پیدا کردم که مهاجرت هم مثل رنگ موهام یا آلرژی پوستی٬ هدیه ی یکی از ژن های گرانبهای پدربزرگمه...

گل هایی که در پاییز روییدند

اونقدرام سخت نبود!  

- اگر دعوام نمی کردی جراتش رو پیدا نمی کردم.سپاسگذارم خواهرکم...مهتاب 

- و اون آشنا که برادرانه نصیحتم کرد... 

 همراهم می مونه.حالا باز بودنش تو این غریبه بازار آرومم می کنه. باید آروم باشم تا بتونم بسازم اون زندگی رو که همیشه آرزوش رو داشتم. بسازیمش یعنی! من و تو با هم

حتما

من می تونم. من درستش می کنم . مگه می شه که من نتونم یه کاری رو این دفعه فقط و فقط به خاطر خودم نکنم؟ من که همیشه جای پایه های شکسته ی زندگی دیگران رو پر کردم٬ من که همیشه شونه هامو در اختیار کسانی گذاشته م که برای بالا رفتن فقط به یه تکیه گاه احتیاج داشتند٬ چطور می تونم بشینم و نگاه کنم. چطور دست روی دست بگذارم؟ من باید درستش کنم. باید. این بار با همیشه خیلی فرق داره. فرصتی برای تسلیم شدن نیست. دیگه فرصتی نیست. باید بین این مبارزه و برای همیشه افسوس خوردن یکی رو انتخاب کنم. 

باید یه تکونی به خودم بدم. از خودم بدم اومده. شرمنده ی خودم شده م. خیلی بده که آدم شرمنده ی خودش بشه

می دونی مشکل کجاست؟ جنگ هایی که باید تو ۱۸ سالگی می کردم رو الان دارم می کنم! شاید اون موقع با یه داد بیداد ساده و کولی بازی می شد حق خودتو به دیگران حالی کنی اما الان اگه اعتصاب غذای یه هفته ای هم بکنم کاری از پیش نمی برم!