انقدر دنبال خونه ام که همه ی در و دیوار رو به شکل خونه می بینم

شبها هم خوابش رو می بینم میون همه ی خوابهای چرت و پرت و بهت انگیز دیگر

خانه

ماکارونی در حال جوشیدنه.

یه قاشق زردچوبه می ریزم توش...

خونه پره از کاغذه. مجله های کاریابی , مجله های خونه یابی و غیره

وقتی اومدیم تو این خونه سعی می کردم هر روز هر چیزی رو سر جای خودش بگذارم که خونه مرتب بمونه اما الان زیاد بهش اهمیتی نمی دم. تنها چیزی که مهمه اینه که ظرف نشسته بیشتر از یک روز تو ظرف شویی نمونه.

.

.

.

هوا امروز  صبح گرم و بارونی بود. 

نامه رو که پست کردم , متصدی پست بهم گفت که دو هفته ی دیگه رزومه م رو ببرم, بلکه یه کاری جور شد. واسه یه لحظه امیدوار شدم. حالم بهتر شد. با نیمچه انرژی ای که گرفتم یه چرخی تو مغازه زدم و بعد به مامانم تلفن کردم.

.

.

.

با هم تو کافی شاپ نشستیم. می گه نمیای اونجا؟ می گم نه کار دارم, فردا میام. این بار بار پنجمه که در عرض این 10 دقیقه بهم تعارف می کنه که برم خونه شون, خونه ی خودم...شدیدا از زنگ زدن خودم پشیمون هستم.

.

.

.

الان شبه . من خونه ا م و ماکارونی می پزم.

 از غذا پختن و این تنهایی لذتی نمی برم. صدای مامانم تو گوشمه و نگاه پرسش گرش جلوی چشمام: نمیای اینجا؟؟؟؟؟؟