چسب

بعضی وقتها 

وقتی که یکی وارد اتاق می شه 

وقتی که اون یه نفر خیلی عزیز و قابل احترامه 

حتی وقتی که خیلی دلت می خواد بلند شی و بغلش کنی 

یا لاقل باش دست بدی 

بعد از مدتها که ندیدیش 

به دلایلی 

مثل آدامس 

به صندلیت می چسبی و بلند نمی شی 

یه قدرتی 

یه حسی 

شایدم دو تا دسته که تو رو سر جات نگه می داره 

و وقتی که طرف اتاق رو ترک کرد 

دلت می خواد با همون دو تا دست 

محکم بزنی تو سر خودت 

که ای بی شعور 

چرا بلند نشدی؟؟؟

نظرات 14 + ارسال نظر
حنا شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 16:35

بیشششووووووور!!!!

مهتاب سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:31

چشمتون روشن
دلتون خوش
لبتون خندون

رها چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:43

مرسی مهو
اما مهمونهامون دیروز رسیدن!!! ما فکر می کردیم که امروز میان
خلاصه رفتیم فرودگاه و چون اینجا تعطیل رسمی بود هیچ جا گل پیدا نکردیم و بی گل رفتیم
خلاصه وقتی اومدن ٬ من علی رو زدم کنار و از دور دویدم سمت عامو زن عامو و گفتم مامی ی ی ی ی ی ی ی ددی ی ی ی و بوس و بغل و اینا
خلاصه این بود که متوجه گل نشده ن!!!

رها چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 00:47

راستی ستو
زن عامو در جمع ٬کلی از تو تمجید و تقدیر و تشکر کرد!
انقدر ازت تعریف کرد .
خواستم فیلم بگیرم برات بفرستم روم نشد!!!

سعید چهارشنبه 2 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 17:02

به به. بگو رها جون ما چرا سرش شلوغه. چشمت روشن....

مهتاب جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:00

از من چیزی نمی گفتن ؟
من اگه نبودم تو حنا همون اول با هم دوست نمی شدین
والا

سعید شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 22:09

مهتاب جون، حنا جون، بهار خانم، فیس بوک نیستین شماها؟؟؟؟ من شما رو پیدا نکردم. ادم کنید دیگه.

حنا شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 23:56

سعید جون من نیستم
رها جان چشم و دلت روشن......قربانت......نشینی پشته سره من حرف بزنیا!!!! مدیونی اگه این کارو بکنی.....عاقت میکنم....
خوش باشید......

حنا یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 19:07

اه من فکر کردم خودم آخرین نفری بودم که فیس بوک نبودم...

سعید یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 19:08

اه اشتباه شد این کامنت قبلی اه من بودم نه حنا جون. از شدت دوست شیفتگی اسم خودم رو هم فراموش کردم.

مهتاب دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 13:23

ه ه ه سعید راست می گی یعنی به اسم حنا نوشتی؟
خیلی باحال بود

والا من هستم از پیج رها بری منو می بینی
واقعیتش دو هفتست که از شرکت دیگه نمیشه برم شب هم اگر رم چند دقیقه یه سر می زنم میام
حتمن حتمن حتمن پیدات می کنم

حنا سه‌شنبه 29 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 15:54

سعید جان...چقدر فکر کردم که من کی این جمله رو نوشتم؟!!!! به این نتیجه رسیدم که مست و پاتیل بودم و هنگ اوور شده بودم...بعد نظره بعدی رو که دیدم فهمیدم نه بابا حالم خوبه!
خوبین دوستایه دور و نزدیکه من؟!!
عیدی واسه خودتون چی خریدید؟!
من یه بلوز ....و انشالا بعد تعطیلات یه سری کتاب داستان!
رها سعید بهار تیری تی مهتاب.......
نو روز و نو روزگارتان خجسته.......امیدوارم ساله خیلی خیلی خوبی برایه همه باشه......
انشالا پیر پسرا و پیر دخترایه عزیز عروسی کنن!!!! انشالا رها و مهتاب یکی یه توله بیارن.....انشالا که من هم بشینم پامو بندازم رو پام و از این عروسی به اون عروسی و از این سیسمونی برون به اون سیسمونی برون برم!
بووووووسسسس
دوستتون درام یه عالمه

تیریتی چهارشنبه 7 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 08:24

رها جانم ... سال نو مبارک ... بر تو و همسر محترم و خانواده محترمت ... خیلی یادت می کنم ... خوب و خوش باشی ...

وای تیری تی عزیزم
خوبی؟ چقدر خوشحالم کردی گلم.
پسر نازنینت چطوره؟
من هم همیشه به یادت هستم ...

تیریتی چهارشنبه 28 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:37

بد نیستم عزیزم ... مشغول شوهر داری و بچه داری (البته با سختی تمام) ... جدا یک سال از ازدواجت گذشت ؟!!! (چقدر زود!!!!) ... راست می گی ظاهرت همیشه کول به نظر می رسه ... منم آرزو دارم امسال برات سالی خوب و پربار باشه اون طور که می خوای ... برات عکس خواهم فرستاد ... ایمیلت همون سی بمول هست؟ ...

na tiriti joonam emailam avaz shode, barat ye email mifrestam va behet khabar midam :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد