من گمان کردم که تو باز می گردی (هممونو گذاشتی سر کار ای ول بابا)

همه ی ما تو را پذیرفتیم. من به تو خوش آمد گفتم، تو احمق تمام تصورات مرا در مورد خودت خراب کردی.

بیست و دو سال الگوی من بودی. بیست و دو سال برای من خدا بودی. بیست و دو سال حرف تو برایم حجت بود.

هنوز هم وقتی می بینمت  دلم می خواهد با تمام وجودم تو را در آغوش کشم اما همین که یک قدم به سویت می آیم، همین که چشم در چشمانت می دوزم و نگاهت را نمی شناسم، ترجیح می دهم که چشمانم را ببندم و هیچ نبینم.

یعنی تو بیست و دو سال مرا فریب دادی؟ نه نمی توانم باور کنم.

اشتباه نکن! هنوز هم برایت جان می دهم اما تو دیگر روحی نداری که جانم را در آن بدمم.

تویی که اکنون می بینم اویی نیست که می شناختم.

 تو کجایی؟

تو را در کدام بیابان گم کردیم؟

من فکر می کنم که تو به ابدیت پیوسته ای.مانند کودکی که در شلوغی خیابان دست مادر را رها کرد و برای همیشه گم شد....  

حتی اگر فریاد کشم، ذجه بزنم، تمام گیسوانم را بکنم و در زیر پایت بریزم تو نمی فهمی. در توهمی که برای خودت ساخته ای لابد تعجب می کنی که این دختر کیست؟ برای چه کسی این گونه بی قراری می کند؟ هر که باشد ـــــــــــ من که نیست!

امروز در مغازه ی کتاب فروشی برایت یک پوستر خریدم. به یادت بودم که مارلون براندو را دوست می داشتی.

اما می خواهم لطفی به حالت بکنم. به جای تو آن پوستر را به دیوار اتاقم می زنم و به جای تو مارلون براندوی فقید را دوست خواهم داشت.برای همیشه.

 به جای تو

و به یاد تو.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد