کفشدوز

امروز روز خوبی است.

صبح که مثل همیشه داخل اتوبوس شدم و نشستم، یک کفشدوز کوچک هم انگار با من آمده بود. داشت روی سطح صیغلی کیف چرمی ام راه می رفت.(کفشدوزک ها را بیشتر از مورچه ها دوست دارم و هروقت که به سراغم بیایند مدتی با آنها بازی می کنم).این بار این کفشدوز کوچک کوچک بر خلاف تصوری که همه از یک کفشدوزک دارند، یعنی حشره ای گرد و قرمز رنگ با خال های سیاه،زرد بود با خال های قهوه ای.

آرام با ناخن انگشتم به او نزدیک شدم تا به راه افتاد و روی دستم آمد.از بند اول و دوم به آرامی گذشت و میان بند سوم انگشت سبابه دست راستم متوقف شد.هرچقدر منتظر شدم تا حرکتی کند، تکان نخورد. شاید تصور می کرد که من برگ یکی از گیاهان مناطق استوایی هستم چون هرچند که با آن چشمان کوچکش که به گفته ی جانور شناسان همه چیز را تار، شطرنجی و سیاه و سفید می بیند، نتوانسته بود رنگ پوستم را تشخیص دهد، گرمای تنم را که حس کرده بود!

مثل کودگی

از گرمای تنم

به خواب رفته بود.

احساسی که در آن لحظه به من دست داد چنانم کرد که تا رسیدن به محل کارم دست راستم را، انگار که شکسته باشد، بالا نگاه داشتم تا مبادا کودکم از خواب بیدار شود. کرایه تاکسی را با دست چپ دادم. حتی کارتم را با دست چپ زدم. وقتی که رسیدیم، او را به آرامی بر روی گلدان آمستری که کنار میزم است هدایت کردم.چند دور روی دستم چرخید تا که راضی شد به روی آن درختچه برود.نمی خواست برود!!! دیگر مطمئن شدم که این کفشدوز کوچک در زندگی گذشته مان یکی از فرزندان من بوده است.آن هم چه بچه ی لوس و ننری!

اسمش را گذاشته ام جلال. هنوز به زیر آن برگ چسبیده. دلخور شده که چرا او را از خود رانده ام. به او  می گویم که تا همینجا هم کلی آدم مرا یک جور دیگر نگاه کرده اند و همکارانم با این کار به دیوانگی من یقین  آورده اند؛ پس مرا درک کن و به همین گلدان قانع باش مگر اینکه بخواهی شغلم را از دست بدهم و باقی عمرم را با تو بر روی تخت یک تیمارستان دور افتاده در ناکجا آباد سر کنم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد