چه جوریه؟ چی درسته؟ کدومش درسته؟ 

 اینکه پدر و مادر به بچه یک بار فرصت اشتباه رو بدن و اگر دوباره تو دردسر افتاد کمکش نکنن؟ 

 یا اینکه بهش هشدار بدن که این کارت اشتباهه نکن و اگر اشتباه کرد بگن که ما از قبل بهت گفته بودیم به ما ربطی نداره؟  

یا اینکه هر چند بار بچه اشتباه کرد حتی تا آخر عمرشون باید پشت بچه شون وایسن و تا جایی که می تونن کمکش کنن؟ 

 اگر بچه بد شد بی احترامی کرد رفت و به پدر و مادرش سر نزد زنگ نزد بازم اگه کمک خواست باید کمک کنن؟ یا اینکه بگن تو بچه ی بدی بودی کمکت نمی کنیم؟  

من اصلا نمی دونم کدومش درسته. نمی دونم که حق با کیه. اما از یه چیز مطمئنم که اعضای یه خانواده همیشه باید پشت هم وایسن و تو غم ها و شادی های همدیگه شریک باشن. همیشه باید به هم کمک کنن و در قبال این کمک توقعی نداشته باشن چون هم خون همن. همیشه فکر می کردم که اگر خودم مادر شدم همه ی تلاشم رو می کنم که بچه هام تو آسایش و آرامش باشن و شادی و موفقیت اونهاست که منو شاد می کنه .اگرم بهم محبت می کنن یا احترام می گذارن از ته دل و به خواست خودشون باشه نه به خاطر توقعی که من دارم یا از روی ترس. 

اما از وقتی این مشکل برای برادرم پیش اومده خیلی تو این مفاهیم دچار تضاد شده م. خیلی از تصوراتم به هم ریخته. احساس می کنم همه ی خوبی ها و شادی ها مال دوران بچگی م بود. دنیای بزرگتر ها جای انتظارات و توقعاتیه که تو همه ی زندگیت باید حواست باشه که یه جوری براورده شون کنی و در مقابل منتظر باشی که جوابش رو بگیری.... 

حالا نگرانم. غمگینم. می ترسم نتونم اون مادری باشم که خودم می خوام. نکنه منم بشم مثل اونهایی که همیشه ازشون انتقاد می کنم. نکنه که دلم کوچیک بشه کم طاقت بشم پر توقع بشم. نکنه از بچه م کینه بگیرم. نکنه یه روزی رهاش کنم پشتش رو خالی کنم؟ 

انتظار داره هر روز سخت تر می شه. می ترسم انقدر طولانی بشه که یادم بره چه جور مادری می خواستم باشم. راستش می ترسم که اخلاقم هم مثل هیکلم تغییر کنه! واقعا ممکنه؟

نظرات 4 + ارسال نظر
مهی یکشنبه 6 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 11:13

من فکر می کنم همه چیز باید تعادل داشته باشه من دیدم پدریو که می ذاشتن می خواست به جای بچش نفس بکشه که مبادا بچه هنگام نفس کشیدن سرفش بگیره من دورو برم عمو و عمه و خاله و دایی و پدربزرگ و مادربزرگ و از همه مهم تر پدری بود که عاشق لوس کردن بچه بودند و هستن
فقط یک نفر بود که منطقی بود و مادرانه متنفر بود از لوس کردن تازه با این حال همیشه بهش غر زدم که تو زیادی همیشه تکیه گاه بودی برای خیلیا از همه مهم تر برای برادر ولی وقتی نگا می کنم انقدر تفاوت من با خاندانم زیاده که باور نمی کنم از خون اونها باشم نمیگم من درست تربیت شدم نه
ولی اون ها هم یاد نگرفتن رو پای خودشون وایسن
می دونی من دوست دارم بچم خودش باشه و رک باشه و بجای این که چیزی رو تو دلش بخواد نگه داره یا غصه بخوره بذارتش تو دل دیگرون باشه مثل....
مثال هام ادمای مشمئز کننده ایند
نمی دونم ولی همیشه یه دلیل بوده برای مادر شدنم این که فکر می کردم می تونم مادر خوبی بشم
این تنها حسی بوده که کم بهش شک کردم

کاش می شد هم بچه رو لوس کرد هم بهش یاد داد که رو پا خودش وایسه. نمی دونم که این تعادله یا نه اما من ترجیح می دم اگر قراره بچه م کمبودی رو حس کنه حتی از نظر استقلال بیاد پیش خودم از خودم کمک بخواد. بدونه که همیشه می تونه رو من حساب کنه. دلش قرص باشه می دونی؟ آخه خیلی دردناکه که نتونی به پدر مادر خودت اعتماد کنی. نمی خوام بچه م این درد رو حس کنه...
تو مادر خوبی هستی. من مدتهاست به یقین می دونم که هستی...

ممرضا چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 00:33

نه تو تییر نمیکنی راجع به هیکلتم نگران نباش تازه نصف بعضی ها هم نیستی

[ بدون نام ] دوشنبه 14 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 16:37

دوست دارم آشغال
انقدر هدفن تو گوشمو گوش می دم ... گوشام می خاره سرم درد می گیره برات لینک میذارم
دوست دارم
تو باید باشیو بخونی
تو تو
نه هیچ کی دیگه

اون شبو یادته با سولماز اومدیم از کرج
یادته ما دو.تا تنهایی چقدر فک زدیم


چقدر عکس دارم



چقدر عکسا بی رحمند

اون شبو یادمه
همشو یادمه
بوی همه ی اون لحظه ها رو هنوز به خاطر دارم
آره عکس ها بی رحمند اما من صدای خنده هاشون رو دوست دارم....

حنا شنبه 19 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 21:06

بیا بازم بگو.........
مهم نیست چی درسته....میدونی واقعن مهم نیست چی درسته.........
مهم...تو...عشق .....دنیا و زندگیه......
اگر کار یکردی دیگه بهش فکر نکن.......
رها ....
خیلی دوستت دارم......
خیلی....
نمیدونم چرا همش باید حسرت گذشته و روزهایه گذشتهرو خورد....
چرا بهتر نمیشه؟...چرا همش بدتر میشه؟

راستش تو این یه ساله انقدر حسرت خوردم اما چیزی عوض نشده. حسرت دقیقه دقیقه هایی رو که با خونسردی راه رفتم یا دقیقه هایی که به خاطر تنبلی دیر رسیدم خونه تون . بیشتر از همه افسوس روزهایی رو که به خاطر کارم از بودن با همدیگه گذشته م اما هیچکس به خاطر اون یه روز بهم تشویق یا ترفیع نداد....
می دونی حنا با این وجود خیلی خوشحالم که ما به این نقطه رسیدیم. خوشحالم که متفاوت از بقیه فکر می کنیم. خوشحالم که کم کم داریم می فهمیم از زندگی چی می خوایم و چی واقعا مهمتره. خوشحالم که تو این سن بهش رسیدیم نه تو چهل سالگی. تجربیاتمون بهای نسبتا گرونی داشت اما می ارزید مگه نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد