ما چون دو دریچه روبروی هم

آگاه ز هر بگو مگوی هم

هر روز سوال و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

عمر، آینه بهشت، اما آه...

بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته است

زیرا یکی از دریچه ها بسته است

نه مهر فسون نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد

 

 

همیشه یه جای کار می لنگه. هیچ خوشبختی بی عیب و نقص نیست. یعنی بعضی وقتها که فکر می کنم همه چی داره خوب پیش می ره یهو یه غمی میاد . خلاصه اینکه یه جای کار همیشه باید بلنگه....

مثلا مسافرتمون: اینبار هم که هیچی گم نشد و چیزی دزدیده نشد، دست ستاره یه تاول بزرگ زد که به هر حال بلایی بود که از بین همه ما گریبان اونو گرفت. بعدشم مسئله ای که هممونو نگران کرده، اونقدر که جرأت ندارم زنگ بزنم و از مهی بپرسم چی شد... انگار صدای خنده و شادی ما  بعضیها رو خوشحال که نمی کنه هیچ ، اونقدر آزار دهنده است که می خوان به هر ترتیبی شده غم رو به روح دوستی بی غل و غش ما تزریق کنند. انرژی منفیه که شلیک می کنن، کیو کیو!! البته عرض کنم که ما هم پوستمون کلفته!

خلاصه، خدا هم ما رو کرده عروسک خیمه شب بازی! از اون بالا نخ ما رو هر طرف که بخواد می کشه و می رقصوندمون.  2 تا آدم رو انتخاب می کنه و اونوقت بازی شروع می شه. نه اینکه بخوام کفر بگم٬ نه! این فقط یه تشبیه ساده است که به بهترین شکل می تونه حال و هوای این روزهای منو توصیف کنه. خدا واقعا شخصیت جالبی داره ٬ واقعا غیر قابل پیش بینیه: آدمی که فکر می کردم مثل یک صخره محکمه،  تا اومدم بهش تکیه کنم برگشتم و دیدم که نیست...

 یا مثلا همین نیم ساعت پیش که داشتم با مامان بابا و برادرم شام می خوردم: یه لحظه اونقدر احساس امنیت و آرامش کردم که می خواستم همشونو محکم بغل کنم. اما از فکر اینکه اونها هم ممکنه تو آینده ای نه چندان دور ترکم کنند (یا از دید بعضیها من اونها رو ترک کنم) دلم گرفت. نمی دونم چه جوریه.

" برادرم": تنها کسی که فکرشو نمی کردم هیچ نیرویی بتونه ما رو از هم دور کنه، دیروز به مامان گفته که دیگه حاضر نیست پاشو تو این خونه بگذاره... اولش گفتم به درک اما ته دلم یه جوری شد، دلم براش گرفت. برای دلتنگیهاش که میریزه تو خودش دلم گرفت، برای وقتهایی که یاد خاطرات دورش میفته و آه می کشه ، برای روزهای خوبی که داشتیم...

خب همه ی آدم ها تنهان، مگه نه؟ ولی برای تنهاییش دلم گرفت.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهتاب پنج‌شنبه 26 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 01:37

خیلی وقته که منم به این نتیجه رسیدم ولی از ترس قدرت بیان نداشتم که یه وقتی زبونم لال خدا قهرش نگیره
آخ که نمیذاره صدای خندمون یه خورده ادامه پیدا کنه زود با یه تلنگر یادمون میاره که گریه چه نوایی داره
خب اون مالک وحقش هر کاری می خواد بکنه ما هم راضیم
شایدم به قول تو پوستمون کلفته !
بازم خوبه که مزه شادی و صدای خنده واسمون غریبه نیست

گواش سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 14:28

سلام رهاجون. مرسی که سر زدی. لوگوت رو گداشتم تو وبلاگ. امیدوارم دوستای خوبی باشیم واسه هم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد